پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2009

سگ و گربه

روزی مردی از خدا یک سگ و یک گربه خواست اما خدا به جای آن به او یک گربه و موش داد مرد ناراحت شد و نفهمید! از وقتی که مرد صاحب این موش و گربه شد یک روز خوش نداشت و هر روز یک وسیله ای در خانه او می شکست! از صبح که بیدار می شد گربهه دنبال موشه بود تا شب که می خوابید!! مدت ها گذشت مرد در آن خانه پیر شد اما این موش و گربه هر روز با هم در تعقیب و گریز بودند روزی مرد تصمیم گرفت که یک کارتون به اسم تام و جری درست کند و بفروشد سپس اولین کارتون را ساخت بعد از آن هر روز یک کارتون می ساخت تا پولدار شد وقتی پولدار شد رفت یک سگ خرید. از وقتی که سگ خرید از صبح که بیدار می شد سگه دنبال گربه بود و گربه دنبال موشه مرد تصمیم گرفت سگ را نیز به کارتون خود اضافه کند اما در فروش کارتون هایش تاثیر زیادی حاصل نشد بنابراین یک کارتون دیگر ساخت به اسم گربه سگ مرد پولدارتر شد هر روز یک وسیله شکسته می شد و مرد مجبور بود جای آنرا پر کند بنابراین برای اینکه پولدارتر شود یک شیر خرید از آنروز به بعد از صبح که بیدار می شد شیره دنبال سگه بود و سگه دنبال گربهه و گربهه دنبال موشه! اما دیگر مرد نتوانست شیر را به کارتون هایش

پند حکیمانه

روزی پسری به پدر گفت ای پدر مرا همی سه پند ده. پدر گفت تو جان بخواه پسر، کیست که ارزانی دارد! ولی من تو را چهار پند دهم. پسر گفت ای پدر همان سه پند مرا کفایت کند پدر گفت گوش کن ای پسر اول آنکه از سه کس دوری کن. شخص اول، شخص دوم و شخص سوم. که این سه تو را به نا امیدی کشانند دوم آنکه با آن سه کس مباشرت مکن که جز ضرر چیزی نبینی. سوم آنکه هر چه ایشان گویند تو راه دگر پیش گیر. پسر گفت هان ای پدرمرا ازین سه پند دوزاریم نیافتاد اکنون پند چهارم را نیز بگوی. پدر گفت تو هیش وقت به حرف من گوش نمی کنی لعنتی و اما پند چهارم این سه سه شخص، اون سه سه شخص هر سه سه شخص سه شنبه شخص!! پسر پند را شنید و بانگ شادی سر زد و سرودخوانان از اندرون به بیرون شد و چون به دم در خونه رسید به سراغ ابن الجار (پسر همسایه) رفت تا یافته خود را بگوید و به او فخر کند و چون او را دید، گفت: اکنون پندی گرفتم که در دنیا و آخرت مرا کفایت می کند. پسر همسایه گفت هان بگو چه سخنیست که تو را اینگونه منقلب کرده است. پسر گفت: پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد! اکنون یافتم که اگر دنبال پدر روم و از وی چاره جویم بیچاره گشته و مجن

شخصیت های سریال lost

در این سریال جزیره ای وجود دارد که عده ای در آن زندگی می کنند. اگر جزیره و اتفاقات آن را به اتفاقات و هیجانات و طوفانهای ذهنی درون هر انسان تشبیه کنیم متوجه می شویم که هر یک از اشخاص این داستان چگونه با خود کنار آمده و چگونه به دنیای بیرون در نتیجه این کنار آمدن عکس العمل نشان می دهند. جک : در این سریال طرفداران زیادی دارد اما نکاتی برجسته در مورد شخصیت جک وجود دارد. جک همیشه با جدیت فراوان به دیگران کمک می کند اما این کمک اگر نگوییم همیشه اما بیشتر مواقع در راستای حرفه خود یعنی پزشکی است و در موارد دیگر همیشه سکوت اختیار کرده و یا به عقیده خود پافشاری می کند. همچنین جک از همان ابتدا نسبت به همه احساس مسئولیت می کرد اما این به حدی بود که تصور می کرد فقط اوست که صلاح همه را میداند و ترجیح می داد که دیگران به روشی که او ارائه می دهد عمل کنند. علاوه بر اینها از لحاظ احساسی نقطه ضعف او در بیان احساسات خود و حتی محبت کردن به کسی که دوستش دارد قابل توجه است. او همیشه با این مورد مشکل داشته است. جک همیشه از وقایع و آشوب های درون خود فرار می کند و سعی می کند آنها را مهار کند اما همین فرار کردن

سوال

حدود دو سه سال پیش فیلم شمشیرماهی با بازی جان تراولتا رو دیدم توی این فیلم گروهی وطن پرست افراطی بودند که اعتقاد داشتند برای وطنشون هر کاری باید بکنند. در جریانات فیلم رهبر اونها که یک نفر رو گروگان گرفته بودند یک سوال از اون شخص پرسید که تا همین چند وقت پیش من بارها و بارها بهش فکر کردم. سوال این بود: اگر بدونی که جون هزاران نفر در خطره و فقط با کشتن یک دختربچه اون افراد نجات پیدا می کنند آیا اون بچه رو می کشی؟ سالها به این سوال فکر کردم و هر بار جوابی به ذهنم می رسید و خودم رو قانع می کردم اما دوباره که به یاد اون سوال می افتادم قانع نمی شدم. تا اینکه یک روز یک داستان که در قرآن خونده بودم یادم اومد. داستان به صورت خلاصه اینه: موسی به شخصی رسید و گفت می توانم به دنبال تو بیایم تا از تو چیزی برای رشدم یاد بگیرم. شخص گفت تو تحمل کارهای من را نداری. موسی قول داد که صبر کند و شخص گفت هیچ سوالی نبرس تا اینکه خودم دلیل آنرا بگویم. بعد هر دو به مکانی رسیدند و آن شخص یکی از کشتی های آنجا را سوراخ کرد. موسی گفت می خواهی مردم را غرق کنی؟ گفت به تو گفتم که تحمل نداری! موسی گفت ببخش و سپس به را

ترس چگونه عمل می کند؟

تصویر
شب است و شما تنها در خانه هستید. همه جا ساکت است و تنها صدای تلویزیون که در حال تماشا هستید به گوش می رسد. درب پشتی ناگهان بهم خورده و صدایی از آن می آید. نفس شما سریع تر شده و قلبتان می زند و ماهیچه های بدنتان منقبض می شوند. چند ثانیه بعد متوجه می شوید که حرکت در به خاطر باد بوده و کسی قصد ورود به خانه را ندارد. اما برای چند ثانیه شما ترسیده بودید و طوری عمل کردید که گویا در خطر هستید. بدن شما در آن حالت وضعیت مبارزه یا فرار (*) را آماده سازی کرد که یک روش حیاتی برای زنده ماندن در تمام حیوانات است. اما در این حادثه که هیچ خطری وجود نداشت چه اتفاقی باعث شد تا چنین عکس العملی از خود نشان دهید؟ ترس به طور دقیق چیست؟ * fight or flight ترس چیست؟ ترس در واقع یک رشته عکس العملهایی در مغز است که با یک محرک استرس زا شروع شده و با آزاد شدن مواد شیمیایی که باعث تند شدن ضربان قلب، تنفس سریع و پر انرژی شدن ماهیچه ها و چیزاهای دیگر پایان می یابد. این رشته عکس العمل ها را وضعیت مبارزه یا فرار می نامند. محرک استرس زا می تواند یک عنکبوت، یک کارد در جلوی گلوی شما، جمعیت منتظر برای صحبتهای شما در یک کن

حکایت

آورده اند که سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون روزی رفته بودند که گل بچینند به ناگه دیدند که مردی بر زمین افتیده و تیری در وی چولسیده و خونی از وی شوریده. به سرعت دستور دادند که طبیبی بیارند و آمبولانسی و این حرفا. چو طبیب به بالای سر وی آمد بدو گفت ای مرد! البته نمی دانم منظور از بدوچه کسی بوده! شاید منظورهمون سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون باشه که روزی رفته بودند گل بچینند شاید هم همون بدبختی بوذه که افتیده بوده اونجا ولی در هر صورت نکته حائز اهمیت این حکایت در این است که وی بدو گفت ای مرد! تو ندانی که نتانی که نمانی که نهانی که نرانی این موقع شب!!! طبیب این بگفت و برفت و این جمله بر وی گران آمد. البته من نمی دانم که بر وی منظور چه کسی است آیا منظور همان سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون که روزی رفته بوده گل بچینه می باشد و یا همون بدبخت و بیچاره ای که افتاده بود اونجا رو زمین جون می کنده! ولی مهم اینست که این جمله

آیا مغز برای مذهب برنامه ریزی شده است؟

یک روز عادی برای ساول (Saul) در سال 36 بعد از هجری بود. او قصد داشت پیروان مردی که ادعا کرده بود مسیح موعود می باشد را قتل عام کند و برای این منظور در مسیر حرکتش به سمت دمشق بود. در این مسیر بود که نوری اطراف ساول را روشن کرد. او به زمین افتاد و صدایی شنید که از جانب عیسی بود. صدا به او گفت که به مسیر خود به شهر ادامه دهد. وقتی بیدار شد تا سه روز جایی را نمی دید تا اینکه یکی از پیروان به نام آنانیاس (Ananias) دستش را بر روی چشمان او گذاشت. بینایی ساول برگشت و او تعمید داده شد. بعد از این تجربه ساول یک واعظ معروف و قدرتمند برای عیسی شد. امروز او را به نام سنت پاول (St. Paul) می شناسند. داستان سنت پاول و مسیحی شدن وی نه فقط از لحاظ مذهبی بلکه برای دانشمندان عصب شناسی مورد توجه است. بعضی دانشمندان معتقدند که این تغییرات در او که در کتابی موسوم به Acts آورده شده، شامل مدارکی است که سنت پاول صرع گیجگاهی داشته است. نور چراغ، صداها و افتادن روی زمین نشانه حمله صرع می باشد. هرچند عده ای دیگر از دانشمندان می گویند که نمی توان صرع را در مورد شخصی که مدت ها پیش زندگی می کرده است را تشخیص دا