tag:blogger.com,1999:blog-42450743462200877752024-03-13T10:00:55.920+03:30فکر متفاوتسلام...Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.comBlogger69125tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-48122430926819222022019-05-05T09:57:00.001+04:302019-05-05T09:58:40.019+04:30چطوری ایران را قدرتمند کنیم؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
در یک جمله، نفت، مایه تمام دردسرها و مشکلات همه کشورهاست. کافیست به کشورهایی که نفت خیز هستند و اقتصاد آنها به نفت و گاز وابسته است نگاه کنید. در مقابل نفت، توریسم بهترین و بی دردسر ترین راه برای بهبود و قدرتمند شدن هست. </div>
<div style="text-align: right;">
هرچند جلب توریست کار اسانی نیست ولی ایران توانایی این را دارد که به یک کشور توریستی قدرتمند تبدیل شود.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
ما باید متکی بودن به نفت رو از بین ببریم.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با چند تغییرات ساده توریست ها از سراسر دنیا به ایران سرازیر میشوند. امروز دنیا دنیای توریست هاست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<ol style="text-align: right;">
<li>تسهیل کردن دریافت ویزا و اینترنتی کردن پروسه.</li>
<li>فراهم کردن شرایط برای اجاره ماشین توسط توریست ها بدون دردسر</li>
<li>فراهم کردن هتل، متل و یا هتل های کپسولی برای توریستهای کوله ای (در انگلیسی آنها به backpacker شناخته میشوند)</li>
<li>تبلیغات حرفه ای در کشورهای خارجی</li>
<li>پخش برنامه های مربوط به غذا و یا جاهای دیدنی در شبکه های مشهور دنیا.</li>
</ol>
<div>
توریست ها نه تنها باعث رشد اقتصادی می شوند بلکه بهترین راه مقابله با تبلیغات منفی رسانه های غربی هم خواهند شد. اگر مردم عادی از انچه در ایران میگذرد باخبر باشند به رسانه های خود اعتمادی نخواهند کرد و در نتیجه سیاست های غربی ها هم خنثی خواهد شد.</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-60696947640558167192013-03-05T16:09:00.001+03:302013-03-05T16:09:46.310+03:30...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هر چه به گرد خویشتن </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
می نگرم در این چمن</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آینه ضمیر من</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جز تو نمی دهد نشان</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-60335882464914788242012-12-20T17:31:00.001+03:302013-12-16T11:16:39.397+03:30You never know what's coming for you<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
You can be mad as a mad dog at the way things went<br />
you can swear and curse the fates <br />
but when it comes to the end... you have to let go<br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-85760988103285196902012-10-22T14:49:00.000+03:302012-10-22T14:49:00.847+03:30چرا همه دخترا از همه پسرا نالان هستن؟ :)<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خیلی وقته که می خوام در مورد این موضوع که همیشه دخترا از پسرا گله و شکایت می کنند و اونا رو متهم به دروغ گویی٬ نامهربانی٬ گول زدن و ازین حرفا می کنند بنویسم. شاید سه چار سالی میشه که تو ذهنمه ولی تا الان فرصت نشد مطالبم رو کامل جمع کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
قبل از هرچیز من نمی خوام از همه پسرا دفاع کنم و بگم همشون دسته گلن ولی مسایلی هست که باید بگم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دلیل اینکه شروع کردم به این موضوع فکر کردن این بود که متوجه شدم تقریبا همه دخترا و خانومای ایرانی این شکایت ها رو دارن!!! و از طرف دیگه پسرا هم شکایاتی دارن! این منو به این فکر انداخت که چیزی این وسط باید نادرست باشه که این اتفاق داره می افته. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نکته دیگه اینکه من متوجه شدم این نوع شکایت ها بین دخترهای غربی خیلی کمتره و اگرم باشه تا این حد که برای دخترای ایرانی ناراحت کننده س نیست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چون خودمم حوصله ندارم که این پست خیلی طولانی باشه جواب این قضیه اینه که متاسفانه دخترای ایرانی در انتخابشون همیشه اشتباهات خیلی جدی می کنند و مسلما نتیجه چنین انتخابی به ندرت پیش میاد که درست از آب در بیاد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این یک موضوع طبیعیه که انسان ها همیشه ابتدا به صورت سطحی و ظاهری انتخاب می کنند و بعد به سمت جزییات می رن و من این قضیه رو نمی خوام زیر سوال ببرم چون یک واقعیته و مسلما کسی نمی تونه کس دیگه رو با نگاه اول یا روزهای اول بشناسه اما مشکل دخترای ایرانی اینه که خیلی دیر به این نتیجه می رسن که این شخص اون شخص مورد نظر نیست و یا اینکه اون شخص فقط به دنبال دوستی موقت و یا در مواردی به قول خود دخترا سو استفاده از اونها بوده. و از این بدتر اینکه حتی خیلی از دخترا حتی روزی که از هم جدا میشن باز هم متوجه نمی شن که در انتخابشون اشتباه کردن!! </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از این بدتر هم اینه که خیلی از دخترا که فکر می کنن درس گرفتن از رابطه های قبلی به طرز عجیبی درس های گرفته شده نه تنها کمکشون نمی کنه بلکه بازم اشتباهات قبلی رو می کنند! </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همه اینها به این دلیله که یک سری حقایق مربوط به پسرا رو هیچ وقت به عنوان یک واقعیت موجود نمی پذیرن و یادشون نمی گیرن تا بتونن با توجه به اون نکات حرکات و رفتارهای پسرا رو تشخیص بدن. در واقع تقریبا جمیع دخترای ایرانی و البته بهتر بگم آسیایی در رویا زندگی می کنند و دنبال مرد افسانه ای هستند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
مرد افسانه ای هم کسیه که تمام خوبی ها رو با هم داره از ظاهر گرفته تا باطن! البته میدونم همین الان داری این قضیه رو انکار می کنی و تقریبا همه دخترا انکار می کنند اما حرف زدن تا عمل بسیار فاصله ست و وقتی به عمل می رسه دوباره این اتفاق می افته.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
باید این نکته رو در نظر داشته باشید که نود و نه درصد پسرا به طور اتوماتیک و ناخواسته نسبت به نود و نه درصد دخترا در ابتدا ابراز علاقه و مهربانی می کنند. این مساله طوریه که حتی اگرم قصدی نداشته باشن این موضوع جزو ذات آقایونه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نکته دیگه اینکه هر چی یک مرد خوش قیافه تر و خوش تیپ تر باشه مسلما انتخاب های بیشتری رو برای خودش تو زندگیش می بینه به خاطر اینکه دخترای بیشتری نسبت بهش ابراز علاقه می کنند. این موضوع در مورد دخترای زیبا هم هست. این افراد درخواست های بیشتری دریافت می کنند و بعد از یک مدت کوتاه به این نتیجه می رسن که انتخاب یک شخص براشون خیلی راحته٬ فقط کافیه که بخوان. (فکر نکنید منظورم این بود که افراد خوشرو و خوشتیپ خوب نیستن در واقع خواستم این حقیقت رو در نظر داشته باشید٬ انسان نمی تونه بر اساس ظاهر نتیجه گیری کنه)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نگته بعد اینکه برخلاف اینکه همه دخترها و خانوما ادعا می کنند که کسی دوست دارن که صادق٬ مهربون٬ وفادار و غیره باشه اینطور نیست بلکه چنین شخصی رو از همون اول رد می کنند! بازم می دونم که این رو انکار می کنید اما در عمل بازهم این اتفاق می افته. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بذارید یک حقیقتی رو بگم و اون اینکه در واقع خانوما از کسی که کمی نامهربونی کنه٬ کمی دروغ بگه و شیطون باشه٬ کمی احساسات حسادت خانوما رو برانگیزه تا بیشتر به سمتش برن و غیره رو بیشتر می پسندند تا اینکه یک نفر به طور کامل خوب باشه. دلیله اینم اینه که به اشتباه و ناخودآگاه این جور پسرا در ذهن یک دختر مستقل تر٬ قوی تر٬ باهوش تر٬ زرنگ تر و با انرژی تر میاد و اشخاص از نوع اول خنگ تر٬ کم انرژی تر و غیره به نظر میان. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
البته این بد نیست ولی نکته ای داره و اون اینکه این تلقین در دوران قبل از ازدواج در ذهن نقش می بنده٬ بعد از ازدواج دیگه این مسایل مهم نیست! نمی دونم منظورم رو فهمیده باشید یا نه٬ به عبارت دیگه ما دنبال کسایی می ریم که خصوصیاتی رو داره و ما رو بیشتر با اون خصوصیات به سمت خودش می کشونه که بعد از ازدواج اون خصوصیات برای ما آزاردهنده ست</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوباره به عبارت دیگه اینکه خانوما خصوصیاتی رو که ادعا می کنند می پسندن مربوط به زمان ازدواجه ولی قبل از ازدواج و در دوستی های معمولی اونا رو نمی پسندن!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و این نکته بزرگترین اشتباهه چون پسرایی که دنباله شخص مورد نظرشون هستن و نه دنبال دوستی موقت و یا به قول بعضیا Fun در مقابل شخص مورد نظرشون تا جایی که ممکنه انعطاف پذیری بیشتر نشون میدن و صداقت و بقیه اون حرفا رو بیشتر به کار می بندن و حتی ممکنه خنگ بازی بیشتر دربیارن :) تا طرف مقابلشون رو به دست بیارن که معمولا نتیجه برعکس می گیرن و طرد می شن. ولی هیچ کدوم ازینا به معنی ضعف نیست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ای بابا می خواستم این پست کوتاه باشه ولی نشد! در مورد دخترای غربی هم همین اتفاقات می افته ولی اونا راحت تر و سریع تر تشخیص میدن و در ضمن این ها کمتر این دقدقه رو دارن که حتما ازدواج کنند. اگر طرف کسی نباشه که بتونن باهاش زندگی کنن خیلی راحت تر این قضیه رو قبول می کنن و جدا می شن بنابراین مشکلات ایرانیا رو ندارن... البته این به اون معنی نیست که اینا زندگی شون عالیه! اما مساله در کشورهای غربی کمی فرق داره با فرهنگ ایرانی که دیگه خداییش حال ندارم ادامه بدم :)</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
راستی فقط اینو بگم که بعدها (نمی دونم کی!) یک پست هم می ذارم که چرا همه پسرا از همه دخترا نالان هستن :)</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-26995939820310892372012-10-21T03:23:00.000+03:302015-09-11T18:40:03.277+04:30سختی های زندگی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خوردن عسل خیلی سخته همش باید اون قاشق رو بچرخونی چپ و راست آخرش هم یک ذره عسل می افته زمین<br />
گردو و بادام و فندق و کلا سخت پوستان تلاش زیادی برای خرد کردن نیاز دارن<br />
آدم وقتی غذا می خوره کلا سنگین میشه حالا بیا و ظرفا رو جمع کن<br />
نارنگی خیلی خوبه راحت پوستش کنده میشه ولی این پرتقال اه اه ... کیوی که نگو من ترجیح می دم با پوست بخورم<br />
موز خیلی راحته پوست کندنش میوه ش هم سخت نیست ولی نمی دونم چرا آدم به نفس نفس می افته<br />
<br />
آدم تازه از خواب بیدار میشه بعد ازت انتظار دارن جاتو جمع کنی واقعا که<br />
با هزار بدبختی می ری خرید چار تا کیسه تو هر کدوم از دستات میای خونه حالا تازه باید چیزایی که خریدی بذاری سر جاشون<br />
قدیما که وامیستادیم توی صف نون مصیبت بود به خدا<br />
اصلا حرف اتو کشیدن هم نزن که<br />
من گلا رو خیلی دوست دارم ولی خداییش آب دادن گلا خیلی سخته<br />
از همه بدتر بستن بند کفشه.... اصن حسش نیست<br />
البته این بیشتر زور داره ولی درکل پرداخت اجاره خونه خیلی سخته پول بی زبون رو مفت میدی میره</div>
<br />
<br />
<div style="text-align: right;">
بنزین زدن همیشه نفرت داشتم </div>
<div style="text-align: right;">
بردن ماشین واسه سرویس وای</div>
<div style="text-align: right;">
از همه سخت تر اینه که بری دنده یک موقع حرکت اصن حس می کنم که ماشین هم سختی می کشه خیلی وقتا با دنده دو شرو می کنم</div>
<div style="text-align: right;">
دقت کردین وقتی یک سی دی همه اهنگاش تموم میشه چقد سخته عوض کنی سی دی رو</div>
<br />
<br />
<div style="text-align: right;">
یکی دیگه از سختی ها اینه که یک ادم پیر یا خانم باردار میاد تو اتوبوس بعد تو باید جاتو که گرمش کردی بی خیال بشی</div>
<div style="text-align: right;">
شلوار خریدن وحشتناکه باید بری اتاق پرو لباساتو که صبح پوشیدی دربیاری اونو بپوشی بعد دوباره اونو دربیاری لباساتو بپوشی</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
اصن تا حالا دقت کردین بعضی وقتا یه جا واستادی افتابش هم خیلی گرمو خوبه بعد حالا باید حرکت کنی هیچی به اون سختی نیست البته بعضی وقتام در حال حرکتی مجبوری واستی کلا خیلی حس می خواد از حال حرکت بخوای واستی یا برعکس</div>
<br />
<br />
<div style="text-align: right;">
اصلا زندگی همه ش سختیه</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-12984882860539125292012-10-05T17:36:00.002+03:302013-12-16T11:24:42.865+03:30ایستگاه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
بعضیا رو اعصاب ادم راه می رن ... قبل از اینکه به ایستگاه مترو یا اتوبوس برسیم از صندلیشون بلند می شن همه رو جابه جا می کنن ... بابا هر وقت نگه داشت بلند شو نترس جا نمی مونی</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-81081452235004717402012-09-08T18:41:00.001+04:302013-12-16T11:25:31.341+03:30جایزه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
من و یک نفردیگه بین همه بچه های دبستان بالاترین نمره رو داشتیم به همین خاطر مدرسه می خواست ازمون دیکته بگیره تا نفر اول دبستان مشخص بشه. ما دو نفر وارد دفتر شدیم. مدیر دبستان شروع کرد به دیکته گفتن و ما می نوشتیم. یادم نمیاد دقیقا چه کلمه ای بود ولی یادمه که می دونستم اشتباه دارم می نویسم! انگار می دونستم که اول یا دوم شدن هیچ تغییری ایجاد نمی کنه! بله و من دوم شدم و به هر دومون جایزه دادند. جایزه رو که کادو شده بود توی مدرسه باز نکردم. ولی انگار هیچ رغبتی هم نداشتم که بازش کنم</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
عصر بود که توی کوچه به سمت خونه می رفتم و جایزه زیر بغلم بود. می دونستم که جایزه ش چیزی نیست که من رو به وجد بیاره و حدسم درست بود! وقتی به خونه رسیدم٬ بازش کردم٬ یک جعبه مداد رنگی و یک کتاب نقاشی. و من هیچ خوشحال نشدم</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-55912713016871816582012-09-08T18:13:00.003+04:302013-12-16T11:26:28.919+03:30زندگی مشترک موفق<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
از وقتی که خودم رو می شناسم به این موضوع فکر می کردم. اولا مثل همه می گفتم تفاهم مهمه بعد فکر کردم گذشت٬ بعدش گفتم عشق مهمه٬ بعد گفتم نه دو طرف باید مکمل همدیگه باشند٬ دوباره گفتم رابطه جنسی مهمه٬ بعد گفتم نه همه اینا با هم و حتی تو یک مقطعی گفتم هیچ کدوم٬ همه ش شانسه... ولی حالا به این نتایج رسیدم.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
اول از همه قبل از اینکه حتی کسی رو بشناسی یا دوست داشته باشی باید بدونی از زندگیت چی می خوای. باید بدونی چرا می خوایی ازدواج کنی. اصلا می خوایی ازدواج کنی؟ و از همه مهم تر باید خودت رو به خوبی بشناسی</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
دوم باید بدونی و آمادگی داشته باشی که خیلی چیزای غیر منتظره از همون روز اول شروع می شه و اگر آمادگی نداشته باشی به سرعت از کوره در میری. باید بدونی که خیلی چیزایی که تصور می کردی فقط تصور خواهد بود و نباید انتظار داشته باشی که همه ش به واقعیت منتهی می شه... البته تلاش برای رسیدن به اون تصورات لازمه</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
سوم باید یاد بگیری که از همون روز اول عقاید مخالف نظرت رو خواهی شنید. حتی اگر با اون شخص مدت ها دوست بودی و هیچ مشکلی نبوده اما ازدواج فرق می کنه! باید یاد بگیری که عقیده مخالف رو به عنوان اعلان جنگ در نظر نگیری و باید یاد گرفت که گفتگو کرد. صحبت و تبادل نظر چیزیه که متاسفانه نود درصد انسان ها نمی دونند چطوریه و به درستی انجامش نمی دن! باید یاد گرفت که نظرات مخالف رو به شکل تیر شلیک شده ندید و البته نظرات مخالف رو به شکل تیر شلیک نکرد</div>
<div style="text-align: right;">
<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
چهارم باید شریک زندگیت رو همونطوری که هست قبول کنی و دنبال تغییرش نباشی. یاد بگیری که همون خوبی ها و بدی ها رو دوست داشته باشی. این جمله که هیچ انسانی کامل نیست خیلی تکراری شده و تقریبا به حدی رسیده که هیچ کس بهش توجه نمی کنه و فقط اتوماتیک به زبونش میاره٬ منم بنابراین این جمله رو نمی گم اما خوبی ها و بدی ها تا وقتی که از حد نگذشته باشند در کنار هم زیبا هستند و لازم! مطمین باش اگر کسی باشه که هیچ بدی نداشته باشه زندگیت با اون شخص به سمت سکون و بی مزگی میره</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
وجود بچه ها گاهی باعث دور شدن دو طرف میشه باید مراقب بود</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
اگر مشکلی پیش میاد خیلی مهمه که با صحبت کردن در میان گذاشته بشه در غیر اینصورت اگر بخوای مشکل رو قورتش بدی یا تو خودت نگه داری اونوقت هر مشکل مثل یک لکه سیاه می مونه و بعدا اینقدر تاریک میشه که به هیچ وجه همدیگر رو نخواهید دید و نه خودتون و نه دیگران نمی دونن چرا و به چه دلیل</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
اگر شب و روز هم باهم در بحث و جدل باشید مشکلی نیست تا وقتی که درست گفتگو کردن رو می دونید شاید باور نکنید اما این مورد مهمترین اصل یک زندگی مشترک موفقه. هر چقدر از اهمیتش گفته بشه بازم کمه</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
نکته دیگه اینکه منظورم از - باید یاد گرفت - که چند بار گفتم این نیست که اون متن رو حفظ کنی و هر روز تکرار کنی تا یاد بگیری. ما همه چیز رو به صورت تیوری می دونیم اما برای یادگیری و عمل به یک کاری باید حواسمون باشه و منتظر بمونیم تا شرایط جور بشه٬ مثلا شرایط عصبانی شدن ... وقتی شرایط جور شد و تونستی خودتو کنترل کنی و اون تیوری رو به عمل تبدیل کنی اون موقع میشه گفت یاد گرفتی. لازمه ش هم آگاهانه زندگی کردنه یعنی اینکه هر لحظه از زندگی رو با حواس جمع بگذرونیم. همیشه تو این شرایط اولین بار خیلی سخته ولی مطمینا دومین بار بسیار راحت تره </div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-88287098941084968102012-09-04T17:15:00.003+04:302012-09-08T18:28:01.383+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
آیا زندگی همیشه اینقدر سخته یا فقط در دوران کودکی؟ </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
به هر چی که فکر نمی کنی با قدرت عجیبی به سمتش کشیده می شی</div>
<div style="text-align: right;">
و به هر چی که فکر کنی با قدرت عجیب تری ازش دور می شی</div>
<div style="text-align: right;">
به هر سمتی که فکرشو نمی کردی قدم می ذاری</div>
<div style="text-align: right;">
گاهی وقتا زندگی مثل پتک به شکل متوالی بهت ضربه هایی وارد می کنه که حتی نمی فهمی از کدوم سمت وارد میشه</div>
<div style="text-align: right;">
در بدترین شرایط فقط یک دریچه کوچیک برات باز می ذاره که برای مدت کوتاهی فرار کنی </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بله زندگی همیشه همین طور سخته<br />
<br />
<br />
<div style="text-align: left;">
Matilda: Is life always that hard or it is just when you're a kid?</div>
<div style="text-align: left;">
Leon: Always like that.</div>
</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-25748312845176065912012-08-18T10:32:00.002+04:302013-12-16T11:27:00.091+03:30قضاوت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
فرقی نمی کنه چه کسی و در چه مقامی و در چه موردی... هر وقت قرار شد در مورد هر چیزی نظری بدید یا قضاوت کنید نباید این نظر فقط و فقط بر پایه عقل و منطق خودتون یا حتی اعتقاداتتون باشه. منطق هر شخص بر اساس اطلاعاتی که دریافت کرده عمل می کنه. اگر اطلاعاتتون کافی نیست و در مورد موضوعی اعمال نظر کنید ظلم و بی عدالتی کردید. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
به علاوه اگر قراره که نظری در مورد کسی بدید باید خودتون رو جای اون شخص بذارید و چشماتون رو ببندید و خودتون رو دقیقا در همون شرایط حس کنید بعد ببینید که چیکار می کردید... همینطوری بی هوا نگید اگر من جای اون بودم این کار رو نمی کردم... اول واقعا خودتونو تو ذهنتون جای اون شخص بذارید بعد حرف بزنید.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
به کارهای خودتون که در گذشته کردید فکر کنید ببینید چند تاش در نظر دیگران ممکنه غیرمنطقی بیاد در حالی که شما مجبور بودید و یا دلیل براش داشتید؟</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
اگر یک نفر گفت چنین اتفاقی افتاده سریع نظر ندید در حالی که در موردش تحقیق نکردید... خوشبختانه گوگل هست و می تونید یک سرچ بکنید قبل از اینکه نظری بدید البته اگر گوگل رو مسدود نکنن! اگر هم نمی خواهید تحقیق کنید پس نظر هم ندید</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
تحقیق کردن در یک مساله هم به این معنی نیست که حرف های دیگران رو تکرار کنید بلکه باید اطلاعات رو جمع اوری کنید بعد از روی بی طرفی در موردش نظر بدید به خاطر اینکه اطلاعاتی که جمع اوری کردید از حرف های دیگران شامل نظرهای مغرضانه و نظرهای غیرمنصفانه هم هست ... بله قضیه پیچیده ست و باید مراقب نظر دادنمون باشیم </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
وقتی خدا بنی اسراییل رو از چنگ فرعون نجات داد براشون قوانینی رو وضع کرد یکیش این بود که با غریبه ها بد برخورد نکنید و تحت فشار قرارشون ندید همونطور که شما هم روزی در مصر غریبه بودید و مصریان با شما بد کردند در حالی که سزاوار نبودید</div>
<div style="text-align: right;">
*** </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
در قرآن هم داستان داوود همین نکته رو گفته که دو برادر وارد شدند و گفتند در مورد ما قضاوت کن و بعد یکیشون گفت این برادر من ۹۹ تا میش داره و من یک میش دارم و حالا از من می خواد که اون میش رو هم بهش بدم و داوود گفت واقعا این برادر در حقت ظلم می کنه که چنین درخواستی داره... اما همون لحظه داوود فهمید که چه اشتباهی کرده و به زمین افتاد و از خدا خواست اونو ببخشه چون بدون اینکه نظر برادرش رو بپرسه صحبت کرد!! </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
<b>***Exodus: 20</b> And a stranger shalt thou not wrong, neither shalt thou oppress him; for ye were strangers in the land of Egypt.
</div>
</div>
Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-70942349867980799002012-07-22T05:55:00.002+04:302012-07-22T05:55:49.060+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
فقط دلم می خواد یه چیزی بنویسم همین</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بعضی وقتا برآیند تمام اتفاقات گذشته تا لحظه حال در نقطه ای قرار می گیره که تنها عارضه ش دیدن اشیا معلق در آبه!!! هیچ عوارض دیگه ای هم دیده نمیشه!</div>
</div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-55454630375166703322012-02-19T07:44:00.001+03:302012-02-19T07:52:23.246+03:30آیا شما هم عقلتان کور است؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
داستان اول: یک روز با یک دوست به سینما رفتیم. بعد از دیدن فیلم دوست داشتم که سر حرف رو باز کنم تا در مورد فیلم حرف بزنیم. خیلی معمولی و دوستانه گفتم متوجه شدی منظور اصلیه فیلم رو؟ به نظرت چی می خواست بگه؟ جواب داد: فک کردی من احمقم! نه فقط تو فهمیدی منظور فیلم رو!! و من کاملا شکه شدم! </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
داستان دوم: با یک دوست در مورد شوخ طبعی خودم صحبت می کردیم. به من گفت تو شوخ هستی ولی تو شوخی هات همه چیزرو غیرواقعی توصیف می کنی (البته این قضیه خیلی طولانیه که باعث شد حرف به اینجا بکشه) من گفتم: خب همین موضوع باعث خنده می شه و منم برای اینکه خنده دار بشه مسایل رو برعکس می گم و این همون کاریه که کمدین ها می کنند. بعد ناراحت شد! و چند دقیقه بعد گفت تو به شعور من توهین کردی! فک کردی من نمی دونم کمدین ها چکار می کنند!!! دوباره من شکه شدم!!!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
داستان سوم: در یکی از پیج های فیسبوک ادمین پیچ هر روز یک کاریکاتور می ذاشت و زیرش می نوشت اگه نکته ش رو گرفتی لایک بزن. این متن رو همیشه می گذاشت و به نظر می رسید که متن رو جایی ذخیره کرده و فقط کپی می کنه. تا اینکه یک روز یک عده کامنت گذاشتند: فک کردی مردم نفهم و بی شعور هستند و فقط تو می فهمی؟!!!</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ازین داستان ها خیلی هست و خیلی اتفاق می افته. به همین خاطر خواستم این پست رو بنویسم. شاید بتونیم این خصلت بد رو اگر شده حتی از یک نفر دور کنیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این دسته از آدمها به سرعت هم عصبانی می شن. غرور تمام وجودشون رو گرفته. فک می کنند تمام مسایل رو می فهمن هر چند همیشه انکار می کنند که خودشون رو بالاتر می دونن اما عکس العملشون طور دیگه ایه. اگر شما هم با چنین مسایلی عصبانی شدی بدون که جزو این افراد هستی. اگر الان احساس می کنی صورتت سرخ شده و انگار داری می ترکی بدون جزو این دسته از ادمها هستی. اگر الان داری می گی نه! نه ! اصلا! کاملا مخالفم! بدون جزو این ادمها هستی و باید فکری به حال خودت کنی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هر گونه عصبانیت آنی نشان دهنده درگیر نشدن عقل در تصمیم گیریه. از لحاظ علمی قسمتی از مغز که با تمام حیوانات مشترکه و تصمیم گیری اون بر اساس غریزه ست و نه منطق عامل این طور عصبانیته **</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
به عبارت دیگه هنوز این شخص نتونسته مغز به اصطلاح تمساحی ش *** رو تحت کنترل خودش در بیاره و در مورد این جور مسایل فکر کنه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
انسان هایی که همیشه فکر می کنند و ذهن بزرگی دارند حتی اگر بهشون توهین هم بشه با نرمی جواب می دن چه برسه به اینکه بخوای ازشون سوال کنی: آیا این رو می دونی؟ اگر می دونی بگو آره می دونم. چرا بهت بر می خوره؟ چرا فکر می کنی که سوال کننده با این سوال قصد داره اطلاعات تو رو زیر سوال ببره؟ یا اینکه سوال کننده می خواد خودشو بالاتر از تو جلوه بده؟ گاهی وقتها حتی کسی ممکنه سوالی بپرسه که جوابش رو می دونه اما فقط می خواد بهانه ای برای صحبت کردن داشته باشه. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
داستان شیطان و اینکه به آدم سجده نکرد به غرور بی جا و زشتی اشاره می کنه که برای همیشه شیطان در دامش گرفتاره. انتقاد پذیری و فروتنی در نقطه مقابلش انسان رو از حیوانات و بقیه جدا می کنه.<br />
<br />
<div dir="ltr" style="text-align: left;">
** Brainstem</div>
<div dir="ltr" style="text-align: left;">
*** reptile brain</div>
</div>
</div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-90594280385416179622010-12-10T16:48:00.000+03:302010-12-10T16:48:42.240+03:30آلودگی هوای تهران<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">طبق آخرین اخبار واسطه هوای تهران جدیدا به شدت آلوده شده به طوری که نمیشه نق زد و گویا در بعضی ساعات حتی امکان خفه شدن هم نیست! من در این مورد بسیار فکر کردم تا ببینم چطوری می شه که اینطوری نشه! اولین راهی که به ذهن میرسه اینه که خودمون به هم دیگه کمک کنیم و هر کی اون یکی رو خفه کنه تا خیال همه راحت بشه اما خب همیشه می گن نباید به اولین راهی که به ذهنت میرسه عمل کنی </div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
بنابراین تلفن خود را در حالت تن قرار داده و پس از شنیدن صدای بوق.... آخ ببخشید این مال یک قسمت دیگه ست...</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">بله برگردیم به آلودگی هوا... پس از تفکرهای مختلف و مخوف و مشورت با دوستان و دشمنان به این نتیجه رسیدم که باید باقی مانده جنگل های شمال کشور که تعدادشون هم خیلی زیاد نیست رو آتیش بزنیم.. این کار باعث میشه که اثر گلخانه ای از نوع آپارتمانی به وجود بیاد و در نتیجه هوا به شدت گرم میشه. گرمای هوا باعث بخار شدن تمام آبهای موجود در سطح زمین از جمله آب داخل پارچ و یا آب های زیرزمینی و طبقه همکف و آب رادیاتور ماشین ها و غیره شده در نتیجه ماشین ها از کار می افتند و روند آلودگی هوا کمتر میشه ثانیا بخار آب که به بالا میره با سم موجود در هوا به نام تری منگولات سولاریوم تصعید شده و ماده اصلی باران که همان قطره می باشد تولید می شود.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">هر چند ممکن است که در این حین رنگین کمان هایی با ۲۵۶ رنگ یا بیشتر تولید شود اما مهمتر از همه پنبه هایی است که به شکل ابر ایجاد می شوند. در هنگام تشکیل شدن این ابرها باید از آتیش بازی هایی که در جشن ها انجام می شود استفاده کرد تا ابرها را به خاک و خون کشیده و رعد و برق یا به اصطلاح علمی آسمان غرمبه ایجاد نمود</div><div style="text-align: right;"> </div><div style="text-align: right;">پس از شنیدن صدای آسمان غرمبه باران به خفت فرو خواهد ریخت و آلودگی از بین رفته و نهرها جاری گشته و حلزون ها بیرون آمده تو گویی یک شبه ره صد ساله رفته اند و کفشدوزک ها پر گشوده چون باران بینند در پوست خود نگنجند و سبزه ها زرد گشته از دوری خورشید که سال ها بر ایشان تابیده و هرگز آه نگفته بید و جیرجیرک ها همچون بیژن مرتضوی نواختن آغاز کنند تو گویی کنسرت یانی در تجریش برگزار گشته است.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-39336623131200440632010-04-23T13:00:00.003+04:302010-04-23T13:07:49.335+04:30بهترین راه در امان ماندن از زلزله<div dir="rtl" style="text-align: right;">داشتم فکر می کردم آیا راهی هست که بشه از زلزله در امان بود تا اینکه به فکری به ذهنم رسید ولی خب فکر کنم یکمی هزینه داره البته به نظر من می ارزه آدم تلویزیون LCD ش رو بفروشه و این کار رو بکنه!<br />اگه به ماشین های مسابقه رالی نگاه کنید داخل ماشین میله های محکمی وجود داره که اگه ماشین ته دره هم پرتاب بشه راننده داخلش سالم می مونه... اگه ما اتاق خوابمون رو با یک چنین میله هایی بپوشونیم فکر کنم از قوی ترین زلزله ها هم در امان باشیم البته مرگ دست خداست ولی ما که باید برای زنده ماندن تلاش بکنیم.<br />البته این که این میله ها رو چطوری نصب کنیم که مقاوت بیشتری داشته باشه باید با یک متخصص صحبت کنید :)<br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-45610636378569735612010-01-14T11:49:00.003+03:302010-01-15T16:42:04.891+03:30عشق، ازدواج<div dir="rtl" style="text-align: right; color: rgb(0, 0, 153); font-weight: bold;">عشق چیست؟ عشق واقعی کدام است؟ چرا بسیاری بعد از ازدواج با معشوق خود به جدایی فکر می کنند؟ البته جواب این سوالات می تواند بسیار زیاد باشد. اما من می خواهم یکی از دلایلی که به نظر من بسیار مهم می باشد را اینجا بازگو کنم. این نوشته صرفا نظر اینجانب است و ممکن است شما با آن موافق یا مخالف باشید.<br /><br />قبل از هر چیز به نظر من دو چیز است که باعث می شود یک مرد و یک زن در وحله اول آشنایی نسبت به یکدیگر اظهار علاقه کنند (البته بسیار پیش می آید که این علاقه یک طرفه باشد).<br /><br /><ul><li>صورت و ظاهر </li><li>جاذبه جنسی</li></ul>برای یک مرد: منظور از صورت یک زن زیبایی است که در مرد باعث احساس آرامش می شود. ممکن است زنی باشد که از لحاظ زیبایی مورد توجه هم مردان و هم زنان باشد اما این زیبایی که اینجا منظور است زیبایی است که در آن لحظه در تصور یک مرد می آید. مرد به زنی علاقه مند می شود که صورت او برای وی آرامش آورده و این حس به او دست دهد که او زنی مهربان است.<br />در مورد دوم نیز میل جنسی و اینکه بتواند هم خود و هم وی را ارضا کند نیز مرد را به سمت زن می کشاند. البته در آن لحظه شاید مرد به هیچ کدام از این دو مورد واقف نباشد اما در ناخودآگاه این موارد است که وی را به کسی علاقه مند می کند.<br /><br />برای یک زن: منظور ظاهری است که زن با دیدن آن احساس آرامش و امنیت می کند و احساس می کند که می تواند به وی تکیه کرده و اعتماد داشته باشد. همچنین از نظر یک زن جاذبه جنسی ممکن است شبیه جاذبه ای که مرد در تصور دارد نباشد و کمی متفاوت تر باشد اما در هر صورت این نیز یک عامل پیش برنده است.<br /><br />قبل از اینکه در مورد رابطه بین زن و مرد توضیح دهم ابتدا فرض کنید که شخصی به داشتن ماشین و رانندگی بسیار علاقه مند است. به حدی که هر روز و شب به آن فکر می کند و همیشه در آرزوهایش خود را درون ماشینی فرض می کند. این شخص تمام تلاش خود را می کند تا روزی بتواند ماشین مورد نظر خود را بخرد. فرض کنید کم کم به خرید ماشین موردنظر خود نزدیک شده و امیدوار می شود. هر چه نزدیکتر می شود شور و اشتیاق وی هم بیشتر می شود. تا روزی که صاحب یک ماشین می شود. پس از آن بسته به خصوصیات شخص ممکن است این علاقه تا مدتی وی را راضی نگه دارد اما در نهایت رانندگی و آن ماشین برای وی عادی خواهد شد. و ممکن است شخص را به فکر یک ماشین مدل بالاتر بیاندازد. بنابراین تمام تلاش خود را می کند تا ماشینی مدل بالاتر را بخرد اما در صورت خرید آن نیز پس از مدتی به ماشین جدید نیز عادت می کند.<br /><br />در روابط بین زن و مرد نیز اگر هر دو به یکدیگر علاقه مند باشند رسیدن به یکدیگر خواسته دو نفر است که تا به آن نرسند آرام و قرار نخواهند داشت. و البته رسیدن به یکدیگر برابر است با داشتن یک رابطه جنسی. به عبارت دیگر اوج رابطه بین یک مرد و یک زن داشتن یک رابطه جنسی تمام عیار و خالص است.<br /><br />در رسیدن به این هدف هر دو همه تلاش خود را می کنند. همانطور که شخص علاقه مند به ماشین برای رسیدن به هدفش به خود سختی می دهد و برخلاف میل خود اقدام به پس انداز کردن می کند تا ماشین مورد نظر را بخرد زن و مرد نیز برای رسیدن به این هدف از بسیاری از چیزها چشم پوشی می کنند. از جمله اینکه برای از دست ندادن طرف مقابل خود از بسیاری از مواردی که در طرف مقابل می بینند و برایشان در حالت عادی ناخوشایند است چشم پوشی می کنند و تمام تلاششان این است تا طوری برخورد کنند که مورد رضایت طرف مقابل باشد. همین موضوع باعث می شود که در طی این مدت خود واقعی شان نباشند.<br />اکنون تصور کنید که آن دو به یکدیگر رسیده اند و زندگی مشترک خود را آغاز کرده اند. پس از مدتی همه چیز برای هر دو عادی میشود زیرا با داشتن یک رابطه جنسی دیگر همه پرده ها کنار رفته اند. اکنون رفتار واقعی هر کس نمایان شده و هر دو به حالت عادی باز می گردند. این موقع است که متوجه می شوند که طرف مقابل گویی تغییر کرده است! اما در واقع تغییر نگرده است بلکه به حالت اول بازگشته است.<br />به همین دلایل در ایران بسیاری از زندگی های مشترک یا به بن بست می رسد و یا دو طرف به علت جو نادرست حاکم بر جامعه تصمیم به تحمل این زندگی می گیرند. بسیاری از خانواده ها با همین وضعیت به زندگی ادامه می دهند اما هیچ لذتی از زندگی مشترک خود نمی برند.<br />آنهایی که زندگی خوبی دارند و احساس خوشبختی می کنند تقریبا نیمی از آنها به طور اتفاقی به این وضعیت برای آنها پیش آمده است و بسیار کم هستند کسانی که واقعا با درستی تصمیم گرفته باشند.<br />در کشورهای اروپایی داشتن یک رابطه جنسی مورد عادی است. به همین دلیل وقتی دو نفر قبل از زندگی مشترک با یکدیگر چنین رابطه ای برقرار می کنند به مانند آن است که به مقصود خود رسیده اند و اکنون با عقل و منطق خود تصمیم می گیرند که ازدواج کنند یا نه. اما در ایران هر چند بسیاری از دخترها و پسرها هستند که در زمان دوستی دست به این کار می زنند اما در آن زمان هم معمولا این رابطه کامل نیست و معمولا دختر به علت شرایط حاکم بر جامعه از کامل شدن این رابطه جلوگیری می کند و این باعث می شود که هر دو هنوز درون خود نیاز به داشتن رابطه کامل را حس نموده و برای رسیدن به آن تلاش می کنند.<br />البته منظور من از این رابطه کسانی بود که رابطه آنها به ازدواج ختم می شود و نه آنهایی که فقط به قصد داشتن چنین رابطه ای دوست می شوند.<br /><br />بنابراین به نظر می رسد که داشتن یک رابطه کامل قبل از ازدواج کلید حل مشکلات بعد می باشد. زیرا پس از آن طرفین دیگر بر اساس احساس خود تصمیم نمی گیرند. اما من شخصا معتقدم که این رابطه نیز نباید یه حدی زیاد شود که ارزش خود را از دست بدهد. من نه با شرایطی که در این کشور اتفاق می افتد موافقم و نه آزادانه عمل کردن افراد در کشورهای اروپایی. به نطر من یک رابطه بین این دو مورد نیاز است. یعنی یک دوستی با یک رابطه جنسی اما نه برای ارضا شدن بلکه برای خاموش کردن عطش قبل از ازدواج و تصمیم گیری عاقلانه. و به نظر من نباید این رابطه قبل از ازدواج به طور مکرر ادامه پیدا کند و هر دو باید آگاهانه مراقب باشند.<br /><br />اگر چنین اتفاقی افتاد و هنوز دو نفر اصرار به زندگی با یکدیگر داشته باشند آنگاه می توان گفت که آنها جزو خانواده های خوشبخت خواهند بود. و پس از ازدواج عشق کاذب آنها که از روی میل جنسی و حسی نامعلوم به وجود آمده بود به عشقی واقعی و نه به خاطر ارضای جنسی بلکه به خاطر احساسی که آگاهانه به وجود آمده تبدیل می شود.<br /><br /><br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-22624162717362691432009-12-15T23:26:00.006+03:302009-12-15T23:46:36.643+03:30سگ و گربه<div style="text-align: right;">روزی مردی از خدا یک سگ و یک گربه خواست<br />اما خدا به جای آن به او یک گربه و موش داد<br />مرد ناراحت شد و نفهمید!<br /><br />از وقتی که مرد صاحب این موش و گربه شد یک روز خوش نداشت و هر روز یک وسیله ای در خانه او می شکست!<br />از صبح که بیدار می شد گربهه دنبال موشه بود تا شب که می خوابید!!<br />مدت ها گذشت مرد در آن خانه پیر شد اما این موش و گربه هر روز با هم در تعقیب و گریز بودند<br />روزی مرد تصمیم گرفت که یک کارتون به اسم تام و جری درست کند و بفروشد<br />سپس اولین کارتون را ساخت<br />بعد از آن هر روز یک کارتون می ساخت تا پولدار شد<br /><br />وقتی پولدار شد رفت یک سگ خرید.<br />از وقتی که سگ خرید از صبح که بیدار می شد سگه دنبال گربه بود و گربه دنبال موشه<br /><br />مرد تصمیم گرفت سگ را نیز به کارتون خود اضافه کند<br />اما در فروش کارتون هایش تاثیر زیادی حاصل نشد بنابراین یک کارتون دیگر ساخت به اسم گربه سگ<br />مرد پولدارتر شد<br />هر روز یک وسیله شکسته می شد و مرد مجبور بود جای آنرا پر کند بنابراین برای اینکه پولدارتر شود<br />یک شیر خرید<br /><br />از آنروز به بعد از صبح که بیدار می شد شیره دنبال سگه بود و سگه دنبال گربهه و گربهه دنبال موشه!<br />اما دیگر مرد نتوانست شیر را به کارتون هایش اضافه کند<br />زیرا شیر فقط دنبال سگه نبود! بلکه دنبال مرده هم بود!!!!<br /><br />عاقبت مرد توسط شیر خورده شد و از دنیا رفت<br /><br />از این داستان نتیجه می گیریم که انسان باید جنبه داشته باشد و پولدار که شد نره هر جک و جونوری رو بخره بیاره تو خونه<br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-27614576166037976612009-12-06T12:44:00.004+03:302009-12-09T20:34:02.805+03:30پند حکیمانه<div style="text-align: right; color: rgb(0, 0, 153);">روزی پسری به پدر گفت ای پدر مرا همی سه پند ده.<br /><br />پدر گفت تو جان بخواه پسر، کیست که ارزانی دارد!<br />ولی من تو را چهار پند دهم. پسر گفت ای پدر همان سه پند مرا کفایت کند<br /><br />پدر گفت گوش کن ای پسر<br /><br />اول آنکه از سه کس دوری کن. شخص اول، شخص دوم و شخص سوم. که این سه تو را به نا امیدی کشانند<br />دوم آنکه با آن سه کس مباشرت مکن که جز ضرر چیزی نبینی.<br />سوم آنکه هر چه ایشان گویند تو راه دگر پیش گیر.<br /><br />پسر گفت هان ای پدرمرا ازین سه پند دوزاریم نیافتاد اکنون پند چهارم را نیز بگوی.<br /><br />پدر گفت تو هیش وقت به حرف من گوش نمی کنی لعنتی و اما پند چهارم<br /><br />این سه سه شخص، اون سه سه شخص هر سه سه شخص سه شنبه شخص!!<br /><br />پسر پند را شنید و بانگ شادی سر زد و سرودخوانان از اندرون به بیرون شد و چون به دم در خونه رسید به سراغ ابن الجار (پسر همسایه) رفت تا یافته خود را بگوید و به او فخر کند و چون او را دید، گفت:<br /><br />اکنون پندی گرفتم که در دنیا و آخرت مرا کفایت می کند. پسر همسایه گفت هان بگو چه سخنیست که تو را اینگونه منقلب کرده است.<br /><br />پسر گفت: پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد! اکنون یافتم که اگر دنبال پدر روم و از وی چاره جویم بیچاره گشته و مجنون خواهم شد پس باید سه برابر از وی دوری کنم!<br /><br />پسر اینرا بگفت و سوت زنان همی رفت تا به بقال سر کوچه نیز حدیث خود گفته و فخر بر وی فروشد. چون رسید بدو گفت ای فروشنده میوه جات اکنون پندی گرفتم که در دنیا و آخرت مرا کفایت می کند. بقال گفت هان پسر تو را چه می شود؟ پسر همان حدیث تکرار کرد. همچنان که بقال انگشت در دهان بر وی می نگریست پسر شادان عقب همی رفت که ناگه یک تریلی هیجده چرخ بر وی گذشت و جان به جان آفرین تسلیم کرد!<br /><br />ازین داستان نتیجه این گرفته می شود که همواره به حرف پدر گوش فرا دهید و منتظر ادامه سخنان وی باشید زیرا که پدر قصد داشت آن سه شخص را معرفی کند که خودش، ابن الجار و بقال بود!!! و چون پسر این ندانست آن بر سرش آمد<br /><br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-63915474883744878862009-10-16T15:09:00.007+03:302010-06-29T13:44:46.227+04:30شخصیت های سریال lost<div dir="rtl" style="text-align: right;">در این سریال جزیره ای وجود دارد که عده ای در آن زندگی می کنند. اگر جزیره و اتفاقات آن را به اتفاقات و هیجانات و طوفانهای ذهنی درون هر انسان تشبیه کنیم متوجه می شویم که هر یک از اشخاص این داستان چگونه با خود کنار آمده و چگونه به دنیای بیرون در نتیجه این کنار آمدن عکس العمل نشان می دهند.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">جک</span>: در این سریال طرفداران زیادی دارد اما نکاتی برجسته در مورد شخصیت جک وجود دارد. جک همیشه با جدیت فراوان به دیگران کمک می کند اما این کمک اگر نگوییم همیشه اما بیشتر مواقع در راستای حرفه خود یعنی پزشکی است و در موارد دیگر همیشه سکوت اختیار کرده و یا به عقیده خود پافشاری می کند. همچنین جک از همان ابتدا نسبت به همه احساس مسئولیت می کرد اما این به حدی بود که تصور می کرد فقط اوست که صلاح همه را میداند و ترجیح می داد که دیگران به روشی که او ارائه می دهد عمل کنند. علاوه بر اینها از لحاظ احساسی نقطه ضعف او در بیان احساسات خود و حتی محبت کردن به کسی که دوستش دارد قابل توجه است. او همیشه با این مورد مشکل داشته است. جک همیشه از وقایع و آشوب های درون خود فرار می کند و سعی می کند آنها را مهار کند اما همین فرار کردن باعث مواجه شدن با مشکلاتی دیگر و نیز مشکلاتی با دیگران می شود.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">جیمز</span>(<span style="font-weight: bold;">ساویر</span>): هرچند جیمز در زندگی خلاف هایی مرتکب شده است اما قلبی مهربان و صداقتی پنهان در درون خود دارد. همچنین در بیان احساسات خود به شیوه غیرمستقیم تبحر خاصی دارد و این نکته مثبتی است. تنها مشکل او نفرتی است که از بچگی از شخصی به نام ساویر که باعث کشته شدن پدر و مادرش شد در درون خود دارد و این به حدی بود که حتی خود را به دیگران ساویر معرفی کرد. او به خاطر این نفرت به بیراهه رفت اما در قسمتهای آخر به تدریج سعی در اصلاح خود کرد و این یک نکته مثبتی است که هر کس توانایی آنرا ندارد اما او شخصیتی قوی با احساساتی قوی دارد. جیمز واقعیات و آشوبهای درون خود را قبول دارد و می بیند و از آنها فرار نمی کند بلکه سعی در درست کردن آنها دارد.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">سعید</span>: سعید از فرد باهوش و قدرتمندی است. همچنین به خوبی در مورد شرایط فکر می کند و نتیجه گیری های منطقی می کند. هر چند همیشه با شکنجه و خشم مواجه بوده اما قلبی مهربان دارد. مشکل او اینتست که در مورد احساساتش درست عمل نمی کند و بیشتر به آنها اهمیت می دهد تا منطق قدرتمند خویش و به همین خاطر بارها کارهای نادرستی انجام داده که با رضایت خودش نبوده است. سعید همیشه در با ذهنیات خود این مشکل را داشته که نمی دانسته با آنها منطقی برخورد کند یا احساسی.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">چارلی</span>: شخصی است که همیشه احساسی عمل می کند. آنقدر که بارها خودش را تنبیه می کند. همه چیز درون ذهنش به نوعی به احساسات مبدل می شود. منظور از احساسات هم احساسات مثبت و هم منفی است. همین موضوع بارها او را به بیراهه می کشاند.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">هیوگو</span>: شخصی ساده و صادق. او احساساتش را به راحتی برای دیگران توصیف می کند. گاهی از آنها حمایت می کند و گاهی مخالفت. اما به دنبال یافتن علت نیز نیست. در لحظه احساسات خود را با منطق خود مقایسه می کند و تصمیم می گیرد.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">دزموند</span>: بسیار پیچیده فکر می کند. همیشه مسایل را به هم پیچیده و یک مساله بزرگ از آن می سازد و به همین خاطر از مسایل اطراف خود نیز همیشه در رنج است و افکاری پریشان دارد.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">بن </span>(<span style="font-weight: bold;">بنجامین</span>): فردی باهوش و زیرک است اما همیشه تسلیم خواست جزیره است. تعصب خاصی نسبت به آن دارد و به خاطر آن هر کاری می کند. بن نشان گر فردی قوی است که تسلیم کورکورانه تعصب نابجای خود می شود. عقایدی که در ذهن انسان به نظر درست می آید و انسان با شدت از آنها اطاعت و طرفداری می کند در حالی که معلوم نیست درست باشند.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">ریچارد</span>: فردی تعصبی نیست اما همیشه به سمتی که فکر می کند درست است می رود بدون اینکه دلیل آنرا بداند و یا کنجکاوی انجام دهد. به اصطلاح طرفدار حزب باد. به همین دلیل است که این همه مدت همیشه در سالهای مختلف یک شکل بوده و پایدار مانده است.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">مستر اکو</span>: شخصی بسیار باجرات و نترس. او تقریبا از هیچ چیز نمی ترسد و در صورتی که چیزی را درست بداند با همه چیز مبارزه می کند. حتی با اتفاقات درون ذهن خود نیز مبارزه می کند و نرمی و انعطاف در مورد مسائل ندارد.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">جان لاک</span>: جان لاک فردی است که هم احساسات خود را دارد و هم منطق خود را. جان به مسایلی فراتر از مسایلی که عموم افراد فکر می کنند فکر می کند و این باعث تمایز او با دیگران است. از همان ابتدا که همه وارد این جزیره شدند دیگران همیشه در فکر نجات خود و رهایی از جزیره و خطرات آن بودند اما جان همیشه به دنبال یافتن سوال ها و شناخت جزیره است. جان به عقاید و اتفاقات درون ذهن خود احترام می گذارد اما کورکورانه از آنها طرفداری نمی کند و سعی می کند واقعیت را بیابد.<br /><br /><br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-35288467674846382222009-10-09T19:52:00.004+03:302009-10-09T20:31:00.953+03:30سوال<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div dir="rtl" style="text-align: right;">حدود دو سه سال پیش فیلم شمشیرماهی با بازی جان تراولتا رو دیدم توی این فیلم گروهی وطن پرست افراطی بودند که اعتقاد داشتند برای وطنشون هر کاری باید بکنند. در جریانات فیلم رهبر اونها که یک نفر رو گروگان گرفته بودند یک سوال از اون شخص پرسید که تا همین چند وقت پیش من بارها و بارها بهش فکر کردم. سوال این بود:<br /></div><span style="color: rgb(0, 102, 0); font-weight: bold;">اگر بدونی که جون هزاران نفر در خطره و فقط با کشتن یک دختربچه اون افراد نجات پیدا می کنند آیا اون بچه رو می کشی؟</span><br />سالها به این سوال فکر کردم و هر بار جوابی به ذهنم می رسید و خودم رو قانع می کردم اما دوباره که به یاد اون سوال می افتادم قانع نمی شدم. تا اینکه یک روز یک داستان که در قرآن خونده بودم یادم اومد. داستان به صورت خلاصه اینه:<br /><span style="font-weight: bold; color: rgb(0, 0, 153);">موسی به شخصی رسید و گفت می توانم به دنبال تو بیایم تا از تو چیزی برای رشدم یاد بگیرم. شخص گفت تو تحمل کارهای من را نداری. موسی قول داد که صبر کند و شخص گفت هیچ سوالی نبرس تا اینکه خودم دلیل آنرا بگویم. بعد هر دو به مکانی رسیدند و آن شخص یکی از کشتی های آنجا را سوراخ کرد. موسی گفت می خواهی مردم را غرق کنی؟ گفت به تو گفتم که تحمل نداری! موسی گفت ببخش و سپس به راه خود ادامه دادند. بعد به جایی رسیدند و شخص یک پسر نوجوان را کشت. موسی گفت تو کسی را کشتی در حالی که مرتکب قتلی نشده بود! شخص گفت قرار بود سوال نپرسی. موسی گفت یک فرصت دیگر بده در غیراینصورت راه من از راه تو جداست. آنها رفتند تا به جایی رسیدند و درخواست غذا کردند اما افراد آنجا هیچ کمکی نکردند دیواری بود و آن شخص آن دیوار را تعمیر کرد. موسی گفت لااقل دستمزدی از آنها می گرفتی!! شخص گفت اکنون راه من و تو جداست. اما دلایل آن اتفاقات اینست که آن کشتی برای کسانی بود که بوسیله آن روزی خود را به دست می آوردند و من آن را سوراخ کردم چون حاکمی داشت که کشتی های سالم را از آن خود می کرد. و آن نوجوان را کشتم چون پدر و مادر مومنی داشت و آن نوجوان آنها را به کفر هدایت می کرد و این دیوار از آن کودکانی بود که گنجی در زیر آن داشتند و اگر دیوار خراب می شد مردم آنرا صاحب می شدند و به آنها نمی رسید. (سوره کهف)</span><br /><br />این داستان به خوبی جواب سوال فوق رو میده. یعنی اگر بدونی که واقعا جان افرادی به جان اون دختربچه وابسته س پس باید این کار رو بکنی اما نکته اینجاست که باید واقعا این رو بدونی. منظورم اینه که حتی اگر مطمئن باشی باز هم مورد قبول نیست چون حتی اگر صد در صد هم مطمئن باشی این از نظر خودته در حالی که ممکنه اتفاقی بیافته و اون افراد نجات پیدا کنند و دختربچه هم کشته نشه. پس لازمه ش اینه که واقعا اطلاعاتی داشته باشی که مردم عادی نداشته باشند و از آینده خبر داشته باشی و این موضوع تقریبا غیرممکنه.<br />بنابراین جواب سوال فوق برای ما انسان ها اینه:<br /><span style="color: rgb(0, 102, 0); font-weight: bold;">خیر نباید اون بچه رو کشت چون من هر چقدر هم که مطمئن باشم یک هزارم درصد مطمئن نیستم که با این کار اون افراد نجات پیدا می کنند.</span><br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-13101659008277278822009-01-16T12:35:00.015+03:302009-01-16T13:16:19.102+03:30ترس چگونه عمل می کند؟<div style="text-align: right;">شب است و شما تنها در خانه هستید. همه جا ساکت است و تنها صدای تلویزیون که در حال تماشا هستید به گوش می رسد. درب پشتی ناگهان بهم خورده و صدایی از آن می آید. نفس شما سریع تر شده و قلبتان می زند و ماهیچه های بدنتان منقبض می شوند.<br /></div><div style="text-align: right;"><br /><div style="text-align: right;">چند ثانیه بعد متوجه می شوید که حرکت در به خاطر باد بوده و کسی قصد ورود به خانه را ندارد.<br /></div><br />اما برای چند ثانیه شما ترسیده بودید و طوری عمل کردید که گویا در خطر هستید. بدن شما در آن حالت وضعیت مبارزه یا فرار (*) را آماده سازی کرد که یک روش حیاتی برای زنده ماندن در تمام حیوانات است. اما در این حادثه که هیچ خطری وجود نداشت چه اتفاقی باعث شد تا چنین عکس العملی از خود نشان دهید؟ ترس به طور دقیق چیست؟<br /><br /><div style="text-align: left;">* fight or flight<br /></div><br /><span style="font-weight: bold;">ترس چیست؟</span><br />ترس در واقع یک رشته عکس العملهایی در مغز است که با یک محرک استرس زا شروع شده و با آزاد شدن مواد شیمیایی که باعث تند شدن ضربان قلب، تنفس سریع و پر انرژی شدن ماهیچه ها و چیزاهای دیگر پایان می یابد. این رشته عکس العمل ها را وضعیت مبارزه یا فرار می نامند. محرک استرس زا می تواند یک عنکبوت، یک کارد در جلوی گلوی شما، جمعیت منتظر برای صحبتهای شما در یک کنفرانس و یا صدای بستن درب اتاق باشد.<br /><br />مغز یک عضو خیلی پیچیده است. بیشتر از صد بیلیون سلول عصبی یک شبکه پیچیده ارتباطی را ایجاد کرده اند که نقطه شروع همه چیزهایی است که ما حس می کنیم. بعضی از این ارتباطاط به یک فکر یا عمل آگاهانه ختم شده در حالی که بعضی دیگر به صورت پاسخ خودکار می باشند. ترس تقریبا یک عمل خودکار است به این معنی که ما آنرا ایجاد نمی کنیم و یا حتی نمی دانیم کی اتفاق می افتد.<br /><br />چون سلولها در مغز به طور متناوب در حال ارسال اطلاعات می باشند چندین ناحیه در مغز هست که حداقل به طور جنبی در فرآیند ترس درگیر می باشند اما تحقیقات نشان داده است که چند قسمت مشخص مغز نقش اصلی را بازی می کنند.<br /></div><br /><div style="text-align: center;"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9lUoT0F3453DA_ozLOssKL0xrQTAsmnsnSSDpeW1x_rZ6GGdM-fxQCN5jyxb2Lx9LN1shsJVLQtzAU-bLvpYMfMh8WWgR6knCnp54gE_dEqQ-E6-s2Y_1vZQdWNf2HQLV6mo-80dXH4AI/s1600-h/1.gif"><img style="cursor: pointer; width: 320px; height: 288px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9lUoT0F3453DA_ozLOssKL0xrQTAsmnsnSSDpeW1x_rZ6GGdM-fxQCN5jyxb2Lx9LN1shsJVLQtzAU-bLvpYMfMh8WWgR6knCnp54gE_dEqQ-E6-s2Y_1vZQdWNf2HQLV6mo-80dXH4AI/s320/1.gif" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5291817775260441218" border="0" /></a></div><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold;">تالاموس</span>(*): تصمیم می گیرد که دیتای حسی ورودی (از چشم و گوش و ...) را به کجا ارسال کند.<br /><span style="font-weight: bold;">قشر حسی</span> (**): دیتا حسی را پردازش می کند.<br /><span style="font-weight: bold;">هیپوکمپوس</span> (***): ذخیره و بازیابی اطلاعات آگاهانه؛ پردازش مجموعه محرک ها برای ایجاد زمینه ترس<br /><span style="font-weight: bold;">آمیگدالا</span> (****): کشف احساسات؛ تعیین تهدیدهای احتمالی؛ ثبت مواردی که باعث ترس شده<br /><span style="font-weight: bold;">هیپوتالاموس</span> (*****): فعال سازی عکس العمل مبارزه یا فرار<br /><br /><div style="text-align: left;"> Thalamus*<br /></div><div style="text-align: left;"><div style="text-align: left;"> Sensory cortex**<br /></div><div style="text-align: left;">Hippocampus***<br /></div></div><div style="text-align: left;"><div style="text-align: left;">Amygdala****<br /></div><div style="text-align: left;">Hypothalamus*****<br /></div><br /></div>فرآیند ایجاد ترس با یک محرک ترس زا شروع می شود و با عکس العمل مبارزه یا فرار پایان می یابد اما حداقل دو مسیر برای این فرآیند وجود دارد.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">ایجاد ترس</span><br />فرآیند ایجاد ترس کاملا در مغز اتفاق می افتد. دو مسیر در پاسخ به ترس وجود دارد. مسیر کوتاه (*) که سریع و آشفته است و مسیر بلند (**) که زمان بیشتری طول می کشد و شامل پردازش دقیق تر اطلاعات می باشد. هر دوی این فرآیند ها در مغز به طور همزمان اتفاق می افتند.<br /><br /><div style="text-align: left;">*low road<br /></div><div style="text-align: left;">** high road<br /></div><br />ایده پشت مسیر کوتاه این است که هیچ شانسی وجود ندارد! اگر ناگهان صدایی از درب پشتی آمده است این می تواند ناشی از باد باشد. همچنین این صدا می تواند از دزدی باشد که قصد ورود به خانه را دارد. اینکه فرض کنید یک دزد است و بعد متوجه شوید که صدای باد است خطر آن بیشتر از وقتی است که فرض کنید صدای باد بوده و متوجه شوید که دزدی قصد ورود به خانه را دارد. فرآیند مسیر کوتاه اولین گزینه را انتخاب کرده و پرسیدن سوال را به بعد موکول می کند.<br /></div><br /><div style="text-align: center;"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgVl71z4w62EYb9vNX4LvCBtuDldt5NZSAPYYnBvwrk0SU90JBb5ZrAGtdvAHZIIWyVfAT8uoK38w0SvLv9ktCKOzD6rZ0rH8P6mVwsW7bBRkI8nWUtEmkEl7dD_vMjrfqyqWaneoipT_Ts/s1600-h/2.jpg"><img style="cursor: pointer; width: 320px; height: 120px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgVl71z4w62EYb9vNX4LvCBtuDldt5NZSAPYYnBvwrk0SU90JBb5ZrAGtdvAHZIIWyVfAT8uoK38w0SvLv9ktCKOzD6rZ0rH8P6mVwsW7bBRkI8nWUtEmkEl7dD_vMjrfqyqWaneoipT_Ts/s320/2.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5291818827078926098" border="0" /></a></div><br /><div style="text-align: right;">در مثال ما صدای بهم خوردن در یک محرک ترس بود. به محض شنیدن این صدا مغز شما این اطلاعات را به تالاموس می فرستد. در اینجا، تالاموس نمی داند که سیگنال دریافتی نشانه خطر است یا نه اما چون ممکن است خطرناک باشد این اطلاعات را به آمیگدالا ارسال می کند. آمیگدالا برای حفاظت شما به اینصورت عمل می کند که به هیپوتالاموس سیگنال برای آماده سازی وضعیت مبارزه یا فرار را می فرستد که باعث نجات شما می شود در صورتی که اطلاعات دریافتی ناشی از خطر بوده باشد.<br /><br />فرآیند مسیر بلند با ملاحظات بیشتری همراه است. در زمانی که مسیر کوتاه به سرعت در حال انجام مراحل خود است، فرآیند مسیر بلند همه گزینه ها را مورد بررسی قرار می دهد اینکه آیا یک دزد است یا باد؟<br /></div><br /><br /><div style="text-align: center;"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgjiUaAv__GzVsk5AtSUir2bj1I_VVXUmUBK3p7uSUF8P_dSXqkTTy-FPZnWxYxf_ykwuJbVgqePmcx5HKIdHfB39GjR3J1yVltDmnFr1ZOFTgBM9d69SfKAckCcj_6hP-ElFPpi45cgmyS/s1600-h/3.jpg"><img style="cursor: pointer; width: 320px; height: 224px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgjiUaAv__GzVsk5AtSUir2bj1I_VVXUmUBK3p7uSUF8P_dSXqkTTy-FPZnWxYxf_ykwuJbVgqePmcx5HKIdHfB39GjR3J1yVltDmnFr1ZOFTgBM9d69SfKAckCcj_6hP-ElFPpi45cgmyS/s320/3.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5291818829585941394" border="0" /></a></div><div style="text-align: right;">در این فرآیند وقتی چشم و گوش شما صدا و یا حرکت در را حس می کنند این اطلاعات را به تالاموس می فرستند. تالاموس این اطلاعات را به ناحیه قشر حسی که معنی این اطلاعات در آنجا تفسیر می شود ارسال می کند. این ناحیه مشخص می کند که بیشتر از یک تفسیر محتمل وجود دارد و اینرا به سمت هیپوکمپوس برای ایجاد زمینه مناسب ارسال می کند. هیپوکمپوس سوالاتی از قبیل "آیا قبلا چنین محرکی دیده شده است؟" می پرسد. هیپوکمپوس ممکن است از اطلاعات دیگر نیز بهره جوید. مثلا از خوردن شاخه های درخت به شیشه، یا صدای خش خش در پاسیو و غیره. با احتساب این اطلاعات هیپوکمپوس مشخص می کند که صدای در به احتمال زیاد ناشی از وزش باد می باشد. سپس یک پیغام به آمیگدالا می فرستد که خطری در کار نیست و در نتیجه آمیگدالا به هیپوتالاموس می گوید که این فرآیند را متوقف کند.<br /><br />اطلاعات وارد شده به مغز در یک زمان دو مسیر را پشت سر می گذارند اما مسیر بلند تر زمان بیشتری طول می کشد.<br /></div><br /><br /><div style="text-align: center;"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh95o5kKUkFdv0gzvgRbyq8RifMZSSiskHjfb9QUgmSa-qCPRombj1LF_YnoPSbgdnpbYHFf5N1Uk-riW7SoEo-GsUqd4Yd1wjhwz4ZrdHgVk2ksg2758-O9OBcw2iZILuCcGgpNCWva-CM/s1600-h/4.jpg"><img style="cursor: pointer; width: 320px; height: 238px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh95o5kKUkFdv0gzvgRbyq8RifMZSSiskHjfb9QUgmSa-qCPRombj1LF_YnoPSbgdnpbYHFf5N1Uk-riW7SoEo-GsUqd4Yd1wjhwz4ZrdHgVk2ksg2758-O9OBcw2iZILuCcGgpNCWva-CM/s320/4.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5291818829535793042" border="0" /></a></div><div style="text-align: right;">بدون توجه به هر یک از دو مسیر فوق همه راه ها به هیپوتالاموس ختم می شود. زیرا این قسمت مغز است که عکس العمل قدیمی مبارزه یا فرار را کنترل می کند.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">مبارزه یا فرار</span><br />برای ایجاد این عکس العمل، هیپوتالاموس دو سیستم را فعال می کند: دستگاه عصبی سمپاتیک (خودکار) (*) و دستگاه آدرنال غشایی (**). سیستم سمپاتیک از مسیرهای عصبی برای ایجاد عکس العمل ها در بدن استفاده می کند و سیستم آدرنال از فشار خون استفاده می کند. ترکیب این دو باهم وضعیت مبارزه یا فرار را ایجاد می کنند.<br /><br /><div style="text-align: left;">* Sympathetic Nervous System<br /></div><div style="text-align: left;">** Adrenal-cortical System<br /></div><br />وقتی که هیپوتالاموس به دستگاه سمپاتیک می گوید که وارد عمل شود، بدن به یک چالاکی رسیده و تنش بالا می رود و به طور کلی به شکل آماده باش در می آید. اگر دزدی در کار است شما به سرعت آماده انجام کارهایی می شوید. دستگاه سمپاتیک سیگنال هایی به غدد و ماهیچه ها فرستاده و به غدد فوق کلیوی می گوید که اپینفرین (آدرنالین) (*) و نورپینفرین (**) آزاد کرده و وارد جریان خون کند. این هورمون های استرس زا چند تغییر را در بدن باعث می شوند که شامل افزایش ضربان قلب و فشار خون می باشد.<br /><br /><div style="text-align: left;">* epinephrine<br /></div><div style="text-align: left;">** norepinephrine<br /></div><br />در همان زمان، هیپوتالاموس عامل کورتیکوتروپین (*) را در غده هیپوفیز ترشح می کند که باعث فعال شدن سیستم آدرنال می شود. غده هیپوفیز هورمون ای سی تی اچ (**) ترشح می کند. ای سی تی اچ در خون به جریان می افتد و سپس به غشاء آدرنال رسیده که با فعال شدن آن باعث ترشح تقریبا 30 هورمون مختلف می شود که بدن را در مقابل تهدید آماده می کنند.<br /></div><br /><div style="text-align: left;"><br />* CRF – Corticotropin-releasing factor<br /><div style="text-align: left;">** ACTH<br /></div></div><br /><div style="text-align: center;"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhIfhdii_qhM6Zw-B_JVo8ZeByZIA5xUgONqbj5jDOpwKe9InXXDH85u4G2l1wxHyj11aV9HYmo85VLO92IbSrMVZFNnUeQ1MrN7egRXUmES3Bg29PaU1N5rjAF3TJFg9QKZkiClwz-1419/s1600-h/5.gif"><img style="cursor: pointer; width: 305px; height: 320px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhIfhdii_qhM6Zw-B_JVo8ZeByZIA5xUgONqbj5jDOpwKe9InXXDH85u4G2l1wxHyj11aV9HYmo85VLO92IbSrMVZFNnUeQ1MrN7egRXUmES3Bg29PaU1N5rjAF3TJFg9QKZkiClwz-1419/s320/5.gif" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5291818829522196754" border="0" /></a><br /></div><div style="text-align: right;">جریان ناگهانی اپینفرین، نوراپینفرین و بقیه هورمون ها باعث تغییرات زیر در بدن می شود:<br />• افزایش ضربان قلب و فشار خون<br />• گشاد شدن مردمک چشم برای دریافت نور بیشتر<br />• منقبض شدن رگ ها در پوست برای ارسال بیشتر خون به گروه ماهیچه های اصلی بدن (سطح پوست خون کمتری جریان می یابد تا ماهیچه ها دارای خون بیشتری شوند)<br />• افزایش گلوکز موجود در خون<br />• افزایش سختی ماهیچه ها و انرژی دار شدن آنها با آدرنالین و گلوکز (به دلیل این سخت شدن موهای روی سطح پوست که به نزدیکی ماهیچه ها هستند سیخ سیخ می شوند)<br />• ماهیچه های داخلی و نرم بدن در حالت آرامش قرار می گیرند تا اکسیژن بیشتری وارد شش های تنفسی گردد.<br />• سیستم های غیرضروری مانند هضم غذا و یا دستگاه ایمنی به حالت خاموش رفته تا انرژی بیشتری ذخیره شود<br />• نکته های کوچک قابل تمرکز نیستند و مغز در حالتی قرار می گیرد که روی مسایل کلی تمرکز کند تا مشخص شود که تهدید از کجا می آید.<br /><br />همه این عکس العمل های فیزیکی برای نجات شما از وضعیت خطر و آماده شدن برای مبارزه و یا فرار صورت می گیرد که به طور غریزی در همه موجودات وجود دارد.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">چرا ما می ترسیم؟</span><br />اگر ما نمی توانستیم بترسیم برای مدت زیادی زنده نمی ماندیم. بدون توجه ممکن بود وارد خیابان شویم و یا بدون ترس به یک مار سمی دست بزنیم. در همه موجودات ترس به هدف ادامه حیات وجود دارد. در چرخه تکامل انسان، کسانی که به درستی از چیزها ترسیدند زنده ماندند و ژن های آنان به نسل های آینده منتقل شد و در این انتقال نوع ترس و نحوه پاسخ به آن نیز منتقل شد.<br /><br />در انسان علاوه بر غریزه فاکتورهای دیگری در ایجاد ترس موثر است. انسان یک توانایی در پیشگویی و حدث حوادث آینده دارد که باعث می شود در مورد اتفاقاتی که ممکن است در آینده رخ دهد فکر کنیم و یا نسبت به مسایلی که شنیده ایم و یا خوانده ایم ترس داشته باشیم. بیشتر ما هرگز سقوط هواپیما را تجربه نکرده ایم اما این باعث نمی شود که موقع نشستن در هواپیما بدون هیچ ترسی وارد آن شویم.<br /><br /><span style="font-weight: bold;">ترس شرطی</span><br />بعضی ترس ها ناشی از شرطی شدن می باشد. برای این است که کسی که قبلا تجره گاز گرفتن یک سگ را داشته نسبت به دیگر افراد که به سگ خانگی خود به عنوان یک عضو خانواده فکر می کنند از سگ های خانگی نیز ترس دارد.<br />در سال 1920 یکی از روان شناسان آمریکایی به نام جان واتسون (*) به یک نوزاد به نام آلبرت آموزش داد که از یک موش سفید بترسد. آلبرت در آزمایشگاه از حیوانات ترسی نداشت و هنگام مشاهده موش سفید به سمت آن می رفت و از خود علاقه نشان می داد. اما واتسون و همکارانش وقتی که آلبرت به سمت موش می رفت آنها صدای ناموزونی درست پشت سر کودک پخش می کردند. این کار باعث می شد که آلبرت یاد بگیرد که به سمت آن نرود و حتی در آینده نیز با دیدن یک موش و یا حیوان و حتی عروسکی شبیه آن شروع به گریه می کرد. درست مانند آلبرت کسی که از سگ خانگی نیز می ترسد ممکن است در بچگی چنین تجربه بدی داشته است و حالا با دیدن یک سگ آمیگدالا در مغز وی سگ را با درد و یا صحنه گذشته ترکیب کرده و ترس را ایجاد می کند.<br /><br /><div style="text-align: left;">* John Watson<br /></div><br /><span style="font-weight: bold;">ترس و لذت</span><br />گاهی وقت ها ترس ایجاد لذت می کند. بعضی افراد از فیلم های ترسناک لذت می برند و ایجاد وضعیت مبارزه یا فرار در آنان رضایت خاصی ایجاد می کند. مدارک علمی وحود دارد که ترس با جاذبه رابطه ای دارد. روانشناسی به نام آرتور آرون (*) تحقیقی در این زمینه انجام داد. آرون از یک ترس همگانی یعنی ترس از ارتفاع در آزمایش خود استفاده کرد. وی گروهی از مردان را برای گذشتن از یک پل به طول 450 فوت که به نظر بی ثبات می آمد و بر روی یک پرتگاه به ارتفاع 230 فوت بود انتخاب کرد. همچنین گروهی دیگر را برای گذشتن از همان پل با این تفاوت که پل کاملا محکم و ثابت بود را انتخاب کرد. در انتهای پل مردان یکی از همکاران آرون که خانمی بسیار زیبا بود را ملاقات می کردند. او از آزمایش شوندگان سوالاتی می پرسید و سپس شماره خود را به آنان می داد که در صورتی که اطلاعات بیشتری نیاز داشتند با وی تماس بگیرند. از 33 مردی که از روی پل محکم عبور کرده بودند تنها دو نفر با همکار آرون تماس گرفتند در حالی که از 33 مردی که از روی پل بی ثبات عبور کرده بودند 9 نفر با او تماس گرفتند. آرون به این نتیجه رسید که ترس حتی در ایجاد جاذبه جنسی نیز تاثیرگذار است.<br /><br /><div style="text-align: left;">* Arthur Aron<br /></div><br /><span style="font-weight: bold;">غلبه بر ترس</span><br />تحقیقات نشان داده است که موش هایی که آمیگدالای آنان آسیب دیده است مستقیم بدون ترس به سمت گربه ها حرکت می کنند. اما برای غلبه بر ترس نمی توان آمیگدالا را از کار انداخت.<br /><br />حذف ترس: دانشمندی به نام مارک باراد (*) آزمایشی انجام داد که در آن صدایی پخش می شد و همزمان با آن شوکی الکتریکی به قفسه موش ها وارد می شد و باعث ایجاد ترس می شد. بعد از مدتی که مغز آنان با ایجاد این صدا دچار ترس می شد. سپس در مرحله بعد باراد و همکارانش همان صدا را ایجاد می کردند اما بدون شوک الکتریکی. بعد از مدتی دیگر با شنیدن صدا ترسی در موش ها ایجاد نمی شد. در این روش غلبه بر ترس، شرایط ترس ایجاد می شود. هر چند این اطلاعات در آمیگدالا شکل می گیرد اما بعدا در قشر میانی در پیشانی (**) ذخیره می گردد. با ایجاد این شرایط اطلاعات جدید بر روی اطلاعات قبلی از طریق آمیگدالا ثبت می شود.<br /><br /><div style="text-align: left;">* Mark Barad<br /></div><div style="text-align: left;">** medial prefrontal cortex – mPFC<br /></div><br /><br /><span style="font-weight: bold;">هشت تمرین برای غلبه بر ترس</span><br />1 – مهم نیست که چرا شما ترسیده اید. اینکه بفهمید علت ترس چیست کمک زیادی نمی کند و فقط فرآیند غلبه را کندتر می کند.<br />2 – در مورد چیزهایی که شما را می ترساند بیشتر بدانید. عدم اطمینان یکی از بزرگترین دلایل ترس است. در مورد موضوع ترس بیشتر یاد بگیرید.<br />3 – اگر سعی بر انجام کاری دارید که شما را می ترساند سعی کنید مرحله به مرحله آنرا انجام دهید.<br />4 – کسی را پیدا کنید که نسبت به آن موضوع که شما ترس دارید ترسی نداشته باشد.<br />5 – در مورد آن صحبت کنید. سعی کنید با صدای بلند در مورد آن صحبت کنید.<br />6 – بازی ذهنی با خود انجام دهید. مثلا وقتی از صحبت در جمع می هراسید می توانید خود را در جمعی تصور کنید که شما نسبت به همه افراد آن جمع در موقعیت بهتری قرار دارید و سپس در آن جمع صحبت کنید.<br />7 – به موضوع ترس نگاه نکنید. اگر از ارتفاع می ترسید به این فکر نکنید که در چه ارتفاعی قرار دارید.<br />8 – اگر بر غلبه بر ترس مشکل دارید حتما از یک متخصص کمک بخواهید.<br /></div><br /><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold;">منبع</span>:<br /> <a href="http://health.howstuffworks.com/fear.htm">http://health.howstuffworks.com/fear.htm</a><br /><br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-1857514292309813132009-01-10T23:35:00.004+03:302009-01-11T00:09:05.945+03:30حکایت<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div style="text-align: right;">آورده اند که سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون روزی رفته بودند که گل بچینند به ناگه دیدند که مردی بر زمین افتیده و تیری در وی چولسیده و خونی از وی شوریده. به سرعت دستور دادند که طبیبی بیارند و آمبولانسی و این حرفا. چو طبیب به بالای سر وی آمد بدو گفت ای مرد! البته نمی دانم منظور از بدوچه کسی بوده! شاید منظورهمون سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون باشه که روزی رفته بودند گل بچینند شاید هم همون بدبختی بوذه که افتیده بوده اونجا ولی در هر صورت نکته حائز اهمیت این حکایت در این است که وی بدو گفت ای مرد! تو ندانی که نتانی که نمانی که نهانی که نرانی این موقع شب!!! طبیب این بگفت و برفت و این جمله بر وی گران آمد. البته من نمی دانم که بر وی منظور چه کسی است آیا منظور همان سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون که روزی رفته بوده گل بچینه می باشد و یا همون بدبخت و بیچاره ای که افتاده بود اونجا رو زمین جون می کنده! ولی مهم اینست که این جمله بر وی گران آمده ودر نتیجه باعث ایجاد تورم شد چه تورمی! گویند که در آن موقع بود که آسمان چنان تیره و تار گشت تو گویی ماه شب چهارده دو چندان نورافشانی می کند و ستارگان چنان فرو ریختندی تو گویی که اکریل در هوا پخش کردندی و دب اکبر و دب اصغر هر دو باهم به ستیزه برخاستندی چو رستم و آرنولد و وی را خللی وارد نگشت! البته هنوز مشخص نیست که منظور از وی آیا همان سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون که روزی رفته بوده گل بچینه می باشد و یا همون بدبخت فلک زده ای که رو زمین چولسیده بوده و خون ازش جاری می شده ولی آنچه که در این حکایت مهم است تورم ناشی از فروپاشی شوروی سابق است که باعث بوجود آمدن واردات و صادرات بیش از اندازه شد و پدر این مردم را در آورد و کس نداند که وی چگونه بر آن غالب گشت! هرچند معلوم نیست که آیا منظور از وی همان سلطان محمود قرضنوی فرزند سنجرالدوله سوم پسر برادر حاج کلیم اردشیر خان مغول البته دامادشون که روزی روزگاری رفته بود گل بچینه هستند یا که همون آدم فلک زده سر به هوا که روی زمین در خون خود غلطیده بود!<br /></div><div style="text-align: right;"><br /></div></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-18863451504149222132009-01-10T21:30:00.002+03:302012-01-06T07:03:45.672+03:30آیا مغز برای مذهب برنامه ریزی شده است؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک روز عادی برای ساول (Saul) در سال 36 بعد از هجری بود. او قصد داشت پیروان مردی که ادعا کرده بود مسیح موعود می باشد را قتل عام کند و برای این منظور در مسیر حرکتش به سمت دمشق بود. در این مسیر بود که نوری اطراف ساول را روشن کرد. او به زمین افتاد و صدایی شنید که از جانب عیسی بود. صدا به او گفت که به مسیر خود به شهر ادامه دهد. وقتی بیدار شد تا سه روز جایی را نمی دید تا اینکه یکی از پیروان به نام آنانیاس (Ananias) دستش را بر روی چشمان او گذاشت. بینایی ساول برگشت و او تعمید داده شد. بعد از این تجربه ساول یک واعظ معروف و قدرتمند برای عیسی شد. امروز او را به نام سنت پاول (St. Paul) می شناسند.<br />
<br />
داستان سنت پاول و مسیحی شدن وی نه فقط از لحاظ مذهبی بلکه برای دانشمندان عصب شناسی مورد توجه است. بعضی دانشمندان معتقدند که این تغییرات در او که در کتابی موسوم به Acts آورده شده، شامل مدارکی است که سنت پاول صرع گیجگاهی داشته است. نور چراغ، صداها و افتادن روی زمین نشانه حمله صرع می باشد. هرچند عده ای دیگر از دانشمندان می گویند که نمی توان صرع را در مورد شخصی که مدت ها پیش زندگی می کرده است را تشخیص داد.<br />
<br />
ارتباط بین صرع و حالتهای عرفانی همیشه مورد توجه بوده است. در یک تحقیق معلوم شد که چگونه بعضی کلمات مشخص در افراد دارای صرع تاثیر می گذارد در حالی که در دیگران چنین تاثیری ندارد. کلمات به سه دسته تقسیم شدند: کلمات خنثی، مانند "میز"، کلمات عاطفی و کلمات مذهبی مانند "خدا". در آنهایی که صرع نداشتند کلمات عاطفی بیشترین تغییرات شیمیایی را در بدن ایجاد می کرد در حالی که در افراد دارای صرع کلمات مذهبی تاثیرات احساسی شدید ایجاد می کرد و کلمات عاطفی کمترین میزان تاثیر را داشت. [1]<br />
این تحقیق نشان داد که ناحیه گیجگاهی مغز ارتباطی نزدیک با احساسات مذهبی دارد.<br />
<br />
این تحقیقات منجر به پیدایش گرایش جدید در علم به نام نوروتئولوژی (Neorotheology) شد. هدف نوروتئولوژی شناخت این بود که در تجربیات مذهبی چه اتفاقی در مغز می افتد. هرچند این گرایش تا حدی بحث برانگیز بود. اما نتایج تحقیقات دانشمندان نشان داد که ارتباطی بین سلول های خاکستری و مسایل مذهبی وجود دارد. پس آیا بهشت همه آن در مغز ما است؟ آیا ما فقط به سیگنال های مغز خود پاسخ می دهیم وقتی که یک شنبه ها صبح به سمت کلیسا می رویم؟<br />
<br />
<span style="font-weight: bold;">مغز در هنگام تجربه مذهبی</span><br />
به علت ارتباط بین صرع و تجربیات روحی، دانشمندان در گذشته تصور می کردند که فقط ناحیه گیجگاهی مغزبا احساسات مذهبی درگیر است اما در تحقیقات اخیر مشخص شد قسمتهای زیادی از مغز در مسایل مذهبی فعال می شوند. دکتر اندرو نیوبرگ (Andrew Newberg) از دانشگاه پنسیلوانیا از پیشگامان این تحقیقات است. نیوبرگ از یک روش تصویربرداری به نام SPECT (Single Photon Emission Computed Tomography) برای گرفتن تصاویر مغز موقع فعالیت های مذهبی استفاده کرد. SPECT تصویری از جریان خون در مغز را در زمان مورد نظر نشان می داد جریان خون بیشتر نشان دهنده فعالیت آن قسمت مغز می باشد.<br />
<br />
یکی از تحقیقات وی بر روی راهبان بودایی وقتی که در حال عبادت بودند انجام شد. راهبان هنگام شروع عبادت یک رشته نخ را می کشیدند. در آن لحظه نیوبرگ یک رنگ رادیواکتیو را در سیاهرگ تزریق می کرد و از مغز تصویربرداری می کرد. نیوبرگ متوجه افزایش فعالیت ناحیه جلوی مغز شد که با تمرکز در ارتباط می باشد که البته راهبان در این هنگام بر کار خود تمرکز می کردند[2]<br />
نیوبرگ همچنین متوجه کاهش شدید فعالیت قسمت های بالای مغز شد. از کارهای این ناحیه مشخص نمودن وضعیت سه بعدی شخص در فضا می باشد. در واقع این ناحیه به شما کمک می کند تا موقعیت خود از اشیا را تشخیص دهید. نیوبرگ این فرض را گذاشت که کاهش این فعالیت باعث می شود که راهبان هنگام عبادت توانایی خود برای تشخیص اینکه کجا چیزی به پایان می رسد را از دست بدهند به عبارت دیگر آنها خود را یکی در دنیا حس می کنند وضعیتی که به آن تعالی می گویند. [3]<br />
و سپس روشن شد که فعالیت مذهبی صرف نظر از اینکه به چه سمتی پیش می رود فعالیت مشابهی در مغز ایجاد می کند. برای مثال در مغز راهبان مسیحی نیز هنگام دعا هرچند که مانند راهبان بودایی به حالت خلصه نمی رفتند اما مانند آنان فعالیت جلوی مغزشان زیاد شده و از فعالیت ناحیه بالای مغز کاسته می شد که این باعث می شد که راهبان رابطه خود با دنیای واقعی را از دست بدهند و خود را نزد خدا حس کنند.[4]<br />
<br />
هرچند در یک نوع فعالیت مذهبی خاص به نام پنتکاستل (Pentecostol) (مسیحیانی که موقع غسل تعمید چیزهایی بر زبان می آورند و می گویند که این حرفها از طرف خداست) فرق کوچکی مشاهده شد. در این نوع مراسم قسمت جلوی مغز فرد با کاهش فعالیت مواجه می شد. آنها برخلاف بوداییان و راهبان به جای تمرکز بر آنچه که در دستشان انجام می دادند در حقیقت توجهی به آن نمی کردند [5] و نیز هر چند آنها در این هنگام سخن می گفتند اما مرکز زبان در مغز آنها غیر فعال بود. [6] این نوع فعالیت مغزی با آنچه که آنها اظهار می کردند مطابق بود – یعنی از دست دادن کنترل خود و در نتیجه خدا از طریق آنان صحبت می کرد.<br />
<br />
در حالی که کارهای نیوبرگ بعدا توسط دانشمندان دیگر مورد تایید قرار گرفت عده ای دیگر به طور کلی این تحقیقات را قبول نداشتند. مثلا عده ای می گفتند که رفتارهای مذهبی فقط در دها و یا حالت خلصه نیست [7] برای مثال در مغز کسانی که در انجمن های خیریه برای مردم فقیر تلاش می کنند چه اتفاقی می افتد؟ وقتی که شخصی بر اساس اخلاقیات تصمیمی می گیرد در مغز وی چه اتفاقی می افتد؟<br />
<br />
بعضی دیگر بیشتر نگران معنی این نوع تحقیقات بودند. اگر مذهب فقط یک نوع فعالیت مغزی خاص باشد آیا این به آن معنی است که خدا فقط در ذهن ما وجود دارد؟ اما این چیزی نبود که دانشمندان به دنبال اثبات یا رد آن باشند. در نهایت، اگر ما برای اعتقاد به خدا برنامه ریزی شده باشیم پس این تحقیقات نمی تواند اعتقاد به اینکه خدا همان کسی است که ما را اینگونه برنامه ریزی کرده را نقض کند. اما اگر ما چنین ساختاری داریم، آیا راهی هست که آنرا بهبود بخشیم به نحوی که همیشه این تجربه عرفانی را داشته باشیم؟ و آیا مزیتی برای این نوع ساختار مغزی وجود دارد؟<br />
<br />
<span style="font-weight: bold;">کلاه ایمنی خدایی</span><br />
همچنان که چیزهایی درباره آنچه در مغز موقع فعالیتهای مذهبی اتفاق می افتد را یاد می گیریم آیا ممکن است که بتوانیم روزی آنها را خودمان ایجاد کنیم؟ آیا می توانیم کلیدی را بزنیم و سپس صورت خدا را مشاهده کنیم؟ بدون هیچ دعا، عبادت و یا روزه گرفتن؟ دانشمندی به نام مایکل پرسینگر (Michael Persinger) می گوید که این ممکن است.<br />
پرسینگر تحقیقات خود را به نام کلاه ایمنی خدایی نام گذاری کرد زیرا آن این القا را در شخص بوجود می آورد که خود را در مقابل خدا حس می کرد. این کلاه ایمنی شامل اکترود هایی بود که پرسینگر برای تغییر میدان اکترومغناطیس در ناحیه گیجگاهی مغز استفاده می کرد. پرسینگر ادعا کرد که او می تواند یک تجربه مذهبی را با برهم زدن پالسهای مغزی برای هر کسی بوجود آورد. با این کار ناحیه گیجگاهی سمت چپ فعالیتی را در ناحیه سمت راست به شکل یک شخصیت حس شده نشان می دهد. این شخصیت هر کسی می تواند باشد. در ازمایشات وی که به اشخاص مورد آزمایش چیزی در این مورد گفته نشده بود حدود 80 درصد افراد گزارش دادند که احساس کسی مانند خدا در نزدیک خود داشتند.[8]<br />
<br />
آیا این برای همه کار می کرد؟ ریچارد داوکینز (Richard Dawkins) که به عنوان یک منتقد مذهب معروف می باشد نیز این آزمایش را انجام داد. وی بعد از این آزمایش گزارش داد که کمی سرگیجه و انقباض عضلانی در پاهایش داشته است. [9] پرسینگر می گوید که بعضی مردم ممکن است برای این حس استعداد بیشتری داشته باشند و آنها ممکن است نیازی به این دستگاه برای دریافت چنین حسی نداشته باشند. [10] طبق تحقیقات پرسینگر، میدان های مغناطیسی طبیعی نیز می توانند باعث این نوع تجربیات شوند مخصوصا در کسانی که مستعد آن هستند. برای مثال، بارش شهابی* شدیدی که در زمان جوزف اسمیت (Joseph Smith) بنیان گذار کلیسای Latter Day Saints اتفاق افتاد و او ادعا کرده است که فرشته ای به نام مورونی (Moroni) بر او ظاهر گشته است [11]<br />
اما آیا مزیتی برای اینکه به صورت ژنتیکی مستعد چنین حسی باشیم هست؟ دانشمندان سعی دارند دلیلی تکاملی برای اینکه چرا مغز ما پذیرنده تجربیات مذهبی می باشد را بیابند. آنها می گویند مذهب ممکن است یک نتیجه از توسعه مغزی باشد، به این ترتیب که مغز ما نیاز دارد که راهی برای توصیف آنچه که در اطراف ما است بیابد، پس یک سیستم عقیدتی در خود بوجود آورده است که به عنوان یک نقطه پیش فرض برای جواب سوالها می باشد. برای انسان های اولیه ممکن است برای توضیح مسایلی که دلیل آنرا نمی دانسته عمل می کرده است و در زمان ما نیز برای حرکت به سمت آینده استفاده می شود. آیا مذهب امروز از بین رفته است؟<br />
<br />
منکران وجود خدا می گویند بله. اما انسان شناسان اظهار می کنند که حتی این منکران نیز وقتی در یک هواپیما که در آشفتگی می باشد دست خود را به دعا برمی دارند. این نشان دهنده این است که مغز ما همیشه به دنبال یک امید عرفانی و تعالی تر می باشد، حتی اگر اسم آن خدا نباشد [12] و بعضی زیست شناسان تکاملی بحث می کنند که مزیت های مهم و مشخصی در بین افراد مذهبی وجود دارد. [13] افرادی که به شخصی بزرگتر و فراتر از خود معتقدند که آنها را زیر نظر دارد، در سازگاری تکاملی** خود در زندگی تصمیمات بهتری می گیرند. آنها کمتر تمایل به نوشیدن مشروبات الکلی و یا شرکت در رفتارهای خطرناک دارند. اما بزرگترین مزیت آن ممکن است به داروین گرایان (Darwinism) – کسانی که معتقد به فرضیه تکامل داروین هستند – برگردد که آن حرکت در جهت نجات و زنده ماندن همه گروه است***. در تحقیات مشخص شد که گروه هایی که با ایدئولوژی سکولار هستند چهار برابر بیشتر امکان گسستن آنها وجود دارد. اما در گروه های مذهبی بیشترین میزان همکاری و بخشش بین افراد وجود دارد. افرادی که در این گروه ها فعالیت می کنند بیشتر منابع مورد دسترس خود را به اشتراک می گذارند که این باعث ادامه حیات آن گروه می شود. [14]<br />
<br />
<b>نظر خودم:</b><br />
چه مغز برای مذهب برنامه ریزی شده باشد و چه نشده باشد به نظر من برای سلامت جامعه مفید است. هر چند من مخالف تعصب و زیاده روی هستم. اما با نگاهی منصفانه به تاریخ می بینیم که دین به انسان ها درس انسانیت آموخته است. بسیاری از کسانی که مخالف دین هستند ادعا می کنند که بیشتر جنگ ها به خاطر دین بوده اما به نظر من اگر دین نبود انسان ها برای قدرت حتما راهی برای جنگ می یافتند. اینکه عده ای از دین سو استفاده می کنند دلیل بر بد بودن دین نیست. همانطور که از هر چیز دیگر می توان استفاده خوب یا بد کرد. تصور کنید که هیچ دین و مذهبی وجود نداره و هیچ اعتقادی به دنیای دیگر نیست مسلما زندگی بی معنی و پوچ خواهد بود. بسیاری می گویند انسان هایی هستند که بی دین هستند اما انسان های خوب و درستکاری هستند. جواب من این است که این خوبی نتیجه زندگی در دنیایی است که هنوز مذهب و دین بر سر زبان هاست. اما تصور کنید بعد از صد یا دویست سال دین کم کم رنگ باخته و دیگر اثری از آن نباشد زوال اخلاقی به سوی جامعه بر خواهد گشت. کودکانی که در محیطی بزرگ می شوند که هیچ اعتقادی در آن نیست و هیچ خدایی ندارند به سرعت تبدیل به انسان هایی می شوند که هیچ ارزشی برای انسان های دیگر قایل نیستند.<br />
<br />
<br />
<br />
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[1] <a href="">http://www.bbc.co.uk/science/horizon/2003/godonbrain.shtml</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[2] <a href="">http://www.maps.org/media/vedantam.html</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[3] <a href="">http://www.salon.com/books/int/2006/09/20/newberg/print.html</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[4] <a href="">http://www.salon.com/books/int/2006/09/20/newberg/print.html</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[5] <a href="">http://www.nytimes.com/2006/11/07/health/07brain.html?scp=9&sq=brain,%20religion</a>&st=cse</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[6] <a href="">http://www.salon.com/books/int/2006/09/20/newberg/print.html</a></span><span lang="AR-SA"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"></span><span dir="ltr"><span dir="ltr"></span>[7] <a href="">http://www.pbs.org/wnet/religionandethics/week510/cover.html</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[8] <a href="">http://www.bbc.co.uk/science/horizon/2003/godonbrain.shtml</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[9] <a href="">http://discovermagazine.com/2006/dec/god-experiments<span dir="rtl"></span><span dir="rtl" lang="AR-SA"><span dir="rtl"></span>/</span></a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[10] <a href="">http://www.wired.com/wired/archive/7.11/persinger_pr.html</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[11] <a href="">http://www.wired.com/wired/archive/7.11/persinger_pr.html</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[12] http://www.nytimes.com/2007/03/04/magazine/04evolution.t.html?_r=1&scp=6&sq=brain,%20religion&st=cse&oref=slogin</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr">[13] ,[14] <a href="">http://www.economist.com/daily/news/displaystory.cfm?STORY_ID=10903480</a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"><a href=""><br /></a></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span dir="ltr"><o:p> </o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA"><span style="color: #000099;">* بارش شهابی پدیده ای است که در یک زمان شهاب های بیشماری وارد جو زمین می شوند</span><o:p style="color: #000099;"></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="color: #000099; direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">** منظور این است که تصمیمات آنها در تکامل انسان ها بهترین تصمیمات است</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="color: #000099; direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">*** منظور این است که کارها و رفتارهای آنان به گونه ای است که خطر و تهدید برای ادامه حیات افراد را کم می کند و به ادامه حیات کمک می کنند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="color: #000099; direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA"><span style="font-weight: bold;">منبع:</span> <a href="http://health.howstuffworks.com/brain-religion.htm"><span style="font-weight: bold;">http://health.howstuffworks.com/brain-religion.htm</span></a><span style="font-weight: bold;"></span></span></div>
</div>
</div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-63701667088840658802008-12-12T14:00:00.004+03:302008-12-12T14:30:13.709+03:30عشقت رو نشون بده<div dir="rtl" style="text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(0, 0, 153);">Artist: <span style="color: rgb(0, 0, 0);">Robin S Paroles</span><br />Title: <span style="color: rgb(0, 0, 0);">Show Me Love</span><br /><br />Ahhh... Yeah yeah<br />You’ve got to show me love<br /><br />Heartbreaks and promises, I’ve had more than my share<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">بیشتر از توانم گذاشتم، قلب شکستن ها و قول و قرارها</span><br />I’m tired of giving my love and getting nowhere, nowhere<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">خسته ام از اینکه عشقم را اظهار کنم و به هیچ جا نرسم</span><br />What I need is somebody who really cares<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">فقط به کسی نیاز دارم که واقعا اهمیت بده</span><br />I really need a lover, a lover who wants to be there<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">فقط یک عاشق نیاز دارم، عاشقی که بخواد همیشه باشه</span><br />It’s been so long since I touched a wanting hand<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">خیلی وقته که دستی رو لمس نکردم</span><br />I can’t put my love on the line, that I hope you’ll understand<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">نمی تونم عشقم رو در خطر قراربدم و امیدوارم که اینو درک کنی</span><br /><br />So baby if you want me<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">اگر منو می خوای</span><br />You’ve got to show me love<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">باید عشقت رو به من نشون بدی</span><br />Words are so easy to say, oh ah yeah<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">بله، حرف زدن خیلی آسونه</span><br />You’ve got to show me love<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">باید عشقت رو نشون بدی</span><br /><br />I’m tired of getting caught up in those one night affairs<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">خسته ام ازینکه به دنبال شبهای عاشقانه باشم</span><br />What I really need is somebody who will always be there<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">چیزی که نیاز دارم اینه که کسی همیشه اینجا باشه</span><br />Don’t you promise me the world, all that I’ve already heard<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">نمی خواد بهم قول بدی که دنیا رو برای من میاری که بارها اینو شنیدم</span><br />This time around for me baby, actions speak louder than words<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">این دفعه صدای عمل بلندتر از صدای کلمات به گوش من میرسه</span><br />So if you’re looking for devotion, talk to me<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">اگر دنبال عشق و صمیمت هستی با من حرف بزن</span><br />Come with your heart in your hands<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">وقتی میایی پیشم قلبت توی دستات باشه</span><br />Because my love is guaranteed<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">چون عشق من تضمین شده س</span><br />....<br />.<br />.<br />There’s nothing that you can tell me<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">دیگه حرفی برای گفتن نیست</span><br />You’ve got to show me love<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">باید عشقت رو بهم نشون بدی</span><br />There’s only one key to my heart<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">فقط یک کلید برای قلبم هست</span><br />You’ve got to show me love<br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">باید عشقت رو بهم نشون بدی</span><br /><br />Show me, show me baby<br />You’ve got to give it to me, give it to me, give it to me yeah<br />I don’t want no fakes, don’t want no phoney<br />I need you love<br />Show me, show me, show me baby<br />Give it to me, give it to me<br />I am not a toy, I’m not a play thang<br />You’ve got to understand<br /><br />If you’re looking for devotion, talk to me<br />Come with your heart in your hands<br />Because me love is guaranteed...<br />Yeah yeah yeah yeah yeah<br /><br /><a href="http://rapidshare.com/files/172656546/081_-_Robin_S_-_Show_Me_Love.mp3.html">این آهنگ را از اینجا دانلود کنید</a><br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-40409411872029554682008-08-21T16:37:00.006+04:302008-08-21T17:04:20.470+04:30فاکتورهای زندگی<div dir="rtl" style="text-align: center; font-weight: bold; color: rgb(255, 102, 0);">...<br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">زندگی مجموعه ای از اتفاقات است در یک فرمول خیلی پیچیده </span><br /><br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">یک فاکتور اتفاقی به اسم <span style="color: rgb(153, 0, 0);">شانس</span> در این فرمول بین انسان ها پخش شده است</span><br /><br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">فاکتور <span style="color: rgb(153, 0, 0);">انتخاب</span> به طور مساوی پخش شده اما توسط دیگران ممکن است محدود شود!</span><br /><br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">فاکتور <span style="color: rgb(153, 0, 0);">عقل</span> تحت تاثیر فاکتور <span style="color: rgb(153, 0, 0);">فکر</span> و یا محیط اطراف می باشد</span><br /><br /><span style="color: rgb(102, 0, 204);">فاکتور<span style="color: rgb(153, 0, 0);"> فکر</span> فقط توسط خود شخص قابل افزایش است</span><br />...<br /><br />شانس بیشتر + عقل بیشتر+ فکر بهتر = خوشبختی بزرگ<br />شانس کمتر + عقل بیشتر+ فکر بهتر = سختی و رنج و عذاب<br />شانس کمتر + عقل کمتر + فکر کمتر = خوشبختی کوچک<br />شانس بیشتر + انتخاب نامحدود + فکر کمتر = نادانی و خوش شانسی<br />و ....<br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-4245074346220087775.post-58302696973631142192008-08-21T13:52:00.003+04:302008-08-21T16:35:40.227+04:30انتخاب<div dir="rtl" style="text-align: right; font-weight: bold;"><span style="color: rgb(0, 0, 153);">یکی از دوستا خیلی وقت پیش جمله قشنگی بهم گفت</span><br /><br /><span style="color: rgb(153, 0, 0);">بعضی چیزا به دست آوردنیه و بعضی چیزا داشتنی!</span><br /><br /><span style="color: rgb(0, 0, 153);">اینو در مورد ازدواج گفت و اینکه به دنبال چیزای به دست آوردنی توی انتخابت نباشی. </span><br /><span style="color: rgb(0, 0, 153);">پول، خونه، ماشین، مدرک، شغل کلاس بالا(!) و خیلی چیزای دیگه رو میشه هر چند با سختی به دست آورد ولی اخلاق مورد علاقه و خصوصیات غیر مادی رو باید طرفت داشته باشه و به دست آوردنی نیست. البته به نظر من اینا رو هم میشه به دست آورد ولی به دست آوردن اونا کار هر کسی نیست! در واقع تغییر دادن آدما کار عملی نیست مگر اینکه خودشون بخوان</span>.<br /><br /><br /></div>Thinkerhttp://www.blogger.com/profile/01051686575223822924noreply@blogger.com2