تصویر
چشمهایم را می بندم تا واقعیت را ببینم خود را در زمینی می بینم که هیچ کس در آن نزدیکی نیست سرم را بلند می کنم و به آسمان نگاه می کنم ابرها به آرامی در حرکتند انگار می دانند که به کجا می روند ولی هیچ اعتنایی به ما نمی کنند به دوردست نگاه می کنم قله های کوه ها آنجا هستند و به سمت آسمان کشیده شده اند گویا در به چیزی در دوردست ها در آسمان خیره شده اند اما آنها هم ما را نمی بینند بادی می وزد و موهای من تکانی می خورد اما انگار باد هم ما را نمی بیند و بدون هیچ اهمیتی از کنار ما رد می شود بر روی این زمین خاکی در هر لحظه هزاران اتفاق خوب و بد می افتد اما چرخ های دنیا بدون هیچ توجهی به کار خود ادامه می دهند اگر کسی همه مردم را در یک آن نابود کند باز هم دنیا هیچ توجهی نخواهد کرد تنها خورشید است که به مردم نگاه می کند اما هیچ وقت ندیدم که خوشحال یا ناراحت شود به نظر می رسد که خورشید این اتفاقات را فقط به عنوان حرکت های اتفاقی می بیند و اصلا معنی این ها را درک نمی کند کاش می توانستم فریادی بزنم و صدایم در همه دنیا بپیچد شاید آنها متوجه ما شوند اما واقعیت این است که ما در بین آنها دنیایی دیگر برای خو...